9

..ـــ داداشتو دیدم
 با کمی مکث گفت:پس بالاخره بهت گفت...آره؟
 چه خونسرد و بی تفاوت ...با لحنی عصبی گفتم:چرا طراوت؟چطور تونستی؟
 ـــ معلومه داری چی می گی؟مگه چکار کردم؟
 ـــ پس برات عادیه؟از منم شرم نکردی؟
 ـــ شهرزاد؟ !چی داری می گی؟
 ـــ طراوت چطور تونستی عاشق نامزد من بشی؟
 !نا باوری اش را با خنده ی کوتاهی نشان داد:چی؟ !شهرزاد؟
 گیج شدم .منظورش چی بود؟یعنی حرفم را قبول نداشت؟
 ...نفسم گرفت .شروع کردم به صحبت ...از گفته های برادرش
و او بود که گفت:شهرزاد شاید باورت نشه اما ...ببین من اینطوری نمی تونم باهات حرؾ بزنم ...بیا خونمون...همین  ...الان
 .ـــ نمی تونم بیام  ...حرؾ بزن طراوت حسابی گیج شدم
 ...ـــ حق داری شهرزاد ...فقط می تونم بگم که حرفاش حقیقت نداشته ...خیالت راحت باشه
واقعا نمی دانستم حرؾ کدام را باور کنم .تارخ چرا باید به من دروغ بگوید؟آن هم در مورد خواهرش؟!در مودرد نامزد  من؟ !چه منظوری می توانست داشته باشد؟
******* 
 ـــ مطمئنی حالت خوبه؟مشکلی نداری؟
 ...ــ آره مامان خوبم
 ...ـــ صفا هم نگرانت بود
 ...ــ نه مامان چیزی نیست،سرم درد می کنه بخوابم خوب می شم
هنوز نگرانی در چهره اش موج می زد که اتاقم را ترک کرد....نگرانی های مادرانه اش را دوست داشتم.می دانستم که اگر یکی از ما کمی در هم و ناراحت باشیم،چه حال بدی به او دست می دهد...همه ی هم و ؼمش این بود که ما راضی  ...باشیم و از زندگی لذت ببریم
.با رفتنش باز روی تخت دراز کشیدم و به سقؾ چشم دوختم
 .حرفهای تارخ و طراوت را در ذهنم مرور کردم...به جایی نمی رسیدم، و این کلافه ام می کرد
 ....باید صبر می کردم تا فردا طراوت به مدرسه بیاید و همه چیز را برایم تعریؾ کند
***** 
 ...نه ...امروز هم به مدرسه نیامد.به محض برگشتن به خانه با او تماس گرفتم...جواب نداد
 ...از روز قبل آرامتر شده بودم و دیگر زیاد به این موضوع فکر نمی کردم
 .اما همچنان کنجکاو بودم بدانم اوضاع از چه قرار است
وقتی که مادر گفت خانواده ی مهلا فردا به خانه ی جدیدشان نقل مکان می کنند ،خیلی خوشحال شدم.حالم بهتر از قبل شد...سیبی را از یخچال برداشتم و همان طور که با پوست آن را می خوردم به سراغ شهره رفتم.در حال درس خواندن  بود کمی سر به سرش گذاشتم.و او با شیطنت گفت:چیه ؟کبکت خروس می خونه؟خبر رفتن مهلا جون بهت رسیده؟
 ...خندیدم:چی از این بهتر؟با وجود او دوست نداشتم برم خونه ی عمه
 ...ــ آره منم همین طور ....نمی دونی چقدر ازش بدم میاد
 ...شیرین هم به ما پیوست:داره بوی ؼیبت میاد
 ...خندیدیم  .او گفت:بحثو عوض کنین منم باشم
 گفتم:بحث شیرین ؼیبتو دلت میاد عوض کنیم؟
 ...به شوخی اخم کرد.شهره گفت:من فردا امتحان دارم خیلی خوشحال می شم تشریفتونو ببرید بیرون
دختر بی ادب،با خواهر های بزرگترت اینطور باید حرؾ بزنی؟
ِ  شیرین خندید:ولش کن شهرزاد ...بیا بریم ...اتاق من
 .چشم ؼره ای به شهره رفتم و با شیرین همراه شدم
 ...گفتم:راستی عکسهای جدیدتو نشونم ندادی
 .ــ بشین الان میارم
 .آلبومش را به دستم داد و من مشؽول تماشای عکس های زیبای او و رامتین شدم
رامتین همیشه اخمو و جدی،چه عاشقانه شیرین را می خواست.این در همه ی عکس ها  ا .کاملا مشهود بود
 ...ــ شیرین جون
 ــ جونم؟
 ــ چقدر رامتینو دوست داری؟
 ...ــ خب ...خیلی زیاد
ـــ  ا مثلا اگه چند وقت نبینیش دلت واسه اش تنگ می شه؟
 خندید:سإالای سخت می پرسیا ...چی بگم؟
 .و من گفتم:من که صفا رو یه صبح تا ظهر نبینم دیوونه می شم
.همیشه با او راحت بودم و از ابراز احساساتم نزد او خجالت نمی کشیدم
تِ لبخند زد :اون هم همین طور ...دوس داره
ِ  دوباره به آلبوم نگاه کردم:چقدر دلم می خواد یه آلبوم مثل .مال تو داشته باشم
 ...ــ خب این که کاری نداره
 ....ـــ فکر می کنم بزاریم واسه ی بعد از عقد بهتر باشه
 ...ــ چه فرق می کنه شما که دیگه به هم محرم هستین
 ...مادر شیرین را صدا کرد و گفت که رامتین آمده،گل لبخند بر لبان خوشرنگش نقش بست
 ...در آینه نگاهی به خودش انداخت،موهایش را یکبار باز و بسته کرد
 .گفتم:خوشگلی آبجی ...برو که از دیدنت ذوق زده می شه.خندید و اتاق را ترک کرد
 .پس از دیدن چند عکس آخر آلبوم را سر جایش گذاشتم.یکی از روسری های شیرین را سرم کردم و از اتاق خارج شدم
 .رامتین با دیدنم تبسم کرد و سلامم را پاسخ داد
 ساعتی به آمدن تو مانده بود ،  .در کنار آنها نشستم
 تلفن که زنگ خورد،چون من نزدیکتر بودم گوشی را برداشتم.ــ بله؟
 ...اما جوابی نشنیدم.بار دیگر گفتم:بفرمائید
.اما مثل اینکه طرؾ مزاحم بود.نگاه رامتین بلافاصله به من جذب شد
 .گوشی را گذاشتم و گفتم :مزاحمه...جواب نداد
 ...وقتی بار دیگر صدای زنگ تلفن بلند شد،رامتین گفت:بذار من جواب بدم
 ...بی خیال کنار رفتم تا او جواب بدهد  
 . رامتین هم که گوشی را برداشت از آن طرؾ کسی جواب نداد و مادر متعجب گفت  :عجیبه  ...ما مزاحم نداشتیم
 " رامتین گفت "شاید اشتباه می گیره
 " نگاهم به میوه ای بود که شیرین برای او پوست می کند و در همان حال گفتم  "آدم بی کارم زیاده
 به اتاقم رفتم تا کمی درس هایم را مرور کنم  .تا وقتی تو آمدی دیگر کاری نداشته باشم و با خیال راحت در کنارت بنشینم .
اتفاق عجیب آن شب باز هم همان مزاحم تلفنی بود  ...که هر کس گوشی را بر می داشت حرؾ نمی زد  ...و اعصاب  . همه را خرد کرده بود و در آخر شایان دوشاخه ی تلفن را از پریز کشید
پس از شام همه برای شب نشینی در خانه ی شما دور هم جمع شدیم  ...نگاه های خیره ی مهلا برایم عجیب بود  ...نمی دانم نگاهش چه حسی یا حرفی در خود نگه داشته بود که نا خود آگاه به او دقیق می شدم  ...و او با پوزخندی نگاه از من بر می گرفت  .و من جدای از حس حسادت برق خاصی را از نگاهش می خواندم  .آنشب اتفاقا بحث بر سر موضوع حجاب و وقار دختران فامیل شد  ...همه ی مرد های خانه از اینکه چنین خانواده ای دارند راضی بودند و به وجود همسر و دختران خانه افتخار می کردند و مهلا بود که با نیشخند گفت  :اما به نظر من که هر کی چادر می پوشه که قدیسه نیست  ...  ...ممکنه چادر رو برای پوشوندن کارهایی که می کنه استفاده کنه تا حرفی توش نباشه
همه با این حرؾ او موافق بودند  ...اما من  ...من حس بدی را از حرؾ هایش که به دنبال آن چشم هایش را به سوی من می گرداند دریافت کردم  ...یعنی می توانست منظورش به من باشد ؟ اما من کدام خطایم را پشت قداست چادرم مخفی کرده بودم که بخواهد چنین حرفی بزند ؟ و آن حسی بود که نمی توانستم راجع به آن با کسی حتی با تو صحبت کنم که می دانستم مرا بدبین و حساس خواهی خواند چرا که حرؾ مهلا درست بود و از این گذشته تا به آن روز کسی از من خطایی  این حرؾ را زده است ،  . ندیده بود که بپذیرد مهلا با توجه به آن
با اینکه دلم از حرؾ هایش و حالت نگاهش به آشوب افتاده بود اما سعی کردم با خوش بینی خودم را فریب دهم  .به او  .فکر نکنم و بیش از این شبم را  ...در کنار تو بودنم را خراب نکنم
طراوت به مدرسه آمد اما اصلا حرفی در آن مورد نزد و من هم که حرفش را پیش کشیدم با ناراحتی گفت  :خواهش می کنم شهرزاد  ...حرفامو باور کن  ..تارخ به تو دروغ گفته  ..منم الان نگران مادرم هستم  ....این دو روزم به خاطر او  .... نیومدم  ...حالش خیلی بده
سر از حرفهایش در نمی آوردم  ...چرا باید تارخ به من همچین دروؼی می گفت ؟ دوباره این را پرسیدمکه گفت  :باور  ... کن من نمی دونم
 عصبانی شدم  ...مگه ممکنه ندونی ؟ بگو منظورتون از این کارا چیه ؟
سرش را پایین انداخت  ...نگاهش به انگشتان لرزان دستش بود  :راستش تارخ  ...مشکل روانی داره  ...گاهی اینطوری  ... میشه  ....نمی فهمه داره چیکار می کنه
 ... ناباور چشم به دهان او دوخته بودم  :چی ؟؟؟؟؟؟ آخه چطور ممکنه ؟ بهش نمیاد
 .... ــ به ظاهر که نه  ...اما باور کن وقتی حالش بد میشه من یکی خیلی ازش می ترسم  ...حرؾ حرؾ خودش باید باشه
 ..." اخم هایم در هم رفت  ...ناراحت شدم "چه بد  ...متاسفم  ...حتما مادرت هم نگران اونه که
سرش را تکان داد و اشکی که در چشمانش جمع شده بود فرو ریخت  "آره  ...ؼصهی اونو می خوره  ...منو ببخش  ... " شهرزاد  ..حالم خوب نیست
این راگفت و از روی نیم کت بلند شد و رفت  ...نگاهم را به دنبال خود کشید  ...حضور مریم را در کنارم حس کردم  " " رفیق شفیقت چش بود
شانه بالا انداختم  "چی بگم  ...ناراحته مامانش بود  ...مثل اینکه یه کم نا خوشه  " ..و برای اینکه ادامه ی حرؾ را  " نگیرد بلند شدم  "بریم آب بخوریم  ...الان باید بریم کلاس
 . اما همه ی فکرم پیش طراوت بود  ...چطور ممکن بود تارخ تعادل روانی نداشته باشد ؟ باور این حرؾ سخت بود
**************  
امتحانات را پشت سر گذاشتم و چون همیشه بهترین نمرات را کسب کردم و دانش آمز ممتاز شدم  .به خاطر دارم که از شنیدن این خبر چقدر خوشحال شدی  ...و نشان دادی که می دانستی این بار هم عنوان رتبه ی اول از آن خودم ست  ... ... هدیه ات را که گردن بند زیبایی بود خودت به گردنم آویختی  :مبارک خانوم خوشگلم باشه  ...انشاالله دانشگاه رفتنت
آن روزها همه چیز به روال عادی می گذشت  ...خانواده ی عمویت به خانه ی خود رفته بودند و دؼدؼه ام برای رو به رو شدن با مهلا کمتر از پیش شده بود  ...البته مهلا به خانه تان می آمد اما هرچه بود به رفتن و نبودن دائمش امید وار  . بودم
در مدرسه هم همه چیز خوب بود و فقط طراوت دیگر مثل سابق نبود  ...کم حرؾ  ...منزوی و گوشه گیر و حتی چند بار هم مشاور با او صحبت کرد اما فایده ای نداشت  ...و خودش به بد حالی برادرش و نگرانی های پدر و مادرش ربطش می  ....داد  .و خیلی روز ها هم به مدرسه نمی آمد  ...مثل آن روز
 ... آن روز
هنوز هم از یاد آوریش تنم می لرزد  ...هیچ وقت تو را آنگونه ندیده بودم  ...وقتی از مدرسه خارج شدم و ماشینت را دیدم با خوشحالی به طرفت آمدم  ..سلامم را پاسخ دادی ..اما صفای همیشگی نبودی  ...نگاهت عاشق نبود  ...شراره ی خشم  بود که از نگاهت می بارید  ...ترس به قلبم سرازیر شد  ...بی اراده این سوال بر زبانم جاری شد  :چی شده صفا جون ؟؟
بی آنکه پاسخم را بدهی به سرعت سرسام آورت افزودی  ...دستم را روی دستت گذاشتم  :یواشتر  ...از چی عصبانی  هستی ؟
 با نگاهت که دیگر سبز و آرام نبود قالب تهی کردم  ...آخر چه شده بود ؟
 ... نمی دانم مرابه کجا می بردی ؟ هر کجا که بود مسیر خانه مان نبود  .ترجیح دادم سکوت کنم تا لب بگشایی 
 هنوز باورم نمی شد...تو بودی که آنگونه با من تا کردی؟
اشکهایم روان بود  ...چگونه ممکن بود؟آخر به کدام جرم ؟چرا طراوت؟آن که همه در موردش بد می گفتند و من دلم به  ....حال تنهائی اش سوخت....همه به چشم بد نگاهش کردند ومن
به تو که آنقدر داؼون وخراب روی نیم کت نشسته بودی و سرت را در میان دست هایت گرفته بودی نگاه کردم.و شکهایم بی مهابا فرو چکید ...و صورتم را خیس کرد ...من نتوانستم ثابت کنم که طراوت دروغ می گوید.که من عکسی به او  ....نداده ام که به تارخ بدهد تا او برایم تابلو رنگ و روؼن بکشد
آن هم آن عکس زیبای بی حجابم را ....عکسی که تو خیلی دوستش داشتی ....من چطور می توانستم چنین حماقتی را  انجام دهم؟
 ....چرا طراوت در چشمان نگاه کرد و گفت که تو عکس را به من دادی؟...همون که به تارخ قولش را داده بودی ِ  خدای من ....چه حرفهای سنگینی ...چقدر هوا خفقان آور شده بود ....چه حس ...وحال بدی ...نگاه ناباور تو هنوز هم دلم را می سوزاند...هنوز هم قلبم را می فشارد
 .....فکر کردن به آن دقایق و ثانیه های شوم حالم را بد تر از بد می کند
 وقتی مقابل خانه ی ؼریبه ای ماشین را خاموش کردی متعجب به طرفت برگشتم:اینجا کجاست صفا جون؟
 ....نگاه سراسر خشمت را به چشمانم دوختی :تا چند دقیقه ی دیگه معلوم می شه
 .و اشاره کردی پیاده شوم
 سر از کارهایت ...عصبانیت عجیبت در نمی آوردم.چرا نمی گفتی و دلهره را از قلب کوچکم پاک نمی کردی؟
 ....بی حرؾ پیاده شدم و تو هم
 قبل از اینکه زنگ را بزنی گفتم:نمی خوای بگی اینجا کجاست؟
 پوزخندی زدی:می خوای باور کنم نمی دونی؟
 بهت زده گفتم:منظورت چیه؟
جوابم را ندادی و آیفون را زدی  ...تا باز شدن در قلبم تند تند می کوبید...شاید صدایش را تو هم می شنیدی و به روی  ...خودت نمی آوردی
..در که باز شد به درون رفتی و نگاهی به من انداختی :بیا تو
 ...به دنبالت روان شدم  ...با گامهائی سست و کم جان
خانه ای بود با حیاطی بزرگ و زیبا که من با آن حالی که داشتم زیاد برای کنجکاوی و نگریستن به اطراؾ حوصله نداشتم...به سمت ساختمان سنگی که آخر حیاط بود رفتیم....باز هم به تو نگاه کردم...آنجا  ا کاملا برای من ؼریبه و نا آشنا  ...بود
 ...ــ نمی خوای بگی صفا؟حالم خوب نیست
 ایستادی.با نگاهی نا آشنا زل زدی به صورتم :چرا اونوقت؟فکر نمی کردی بفهمم آره؟
 ...دست های یخ کرده ام را به سویت دراز کردم و دستت را گرفتم:از چی حرؾ می زنی؟من که سر در نمی یارم
 ...صدای باز شدن در ساختمان را هر دو شنیدیم....نگاهت از دست یخ زده ام برداشتی و به پشت سرت نگاه کردی
 و من از دیدن طراوت جا خوردم ...نگاه سر گردانم بین تو و طراوت در گردش بود ...چرا نمی فهمیدم چه خبر است؟ ِ نه از چهره ی خونسرد طراوت چیزی دستگیرم شد،نه از اخمهای در هم تو ِ . مقابل طراوت ایستادیم.سعی کردم لبخند بزنم:سلام ...معلومه تو کجائی طراوت؟  ا اصلا اینجا چه خبره؟
 .طراوت اما نگاهش را از من گرفت و به تو دوخت
اشاره کردی به ساختمان وارد شوم ....درون ساختمان هم زیبا و مجلل بود...چیزی شبیه خانه ی خودمان....فقط آنجا دوبلکس بود و خانه ی خودمان نه....نمی دانم چیز زیادی به خاطرم نمانده....اطراوت ظاهرا تنها بود.گفتم :نمی خواید بگید  چی شده؟
 ....دستم را گرفتی :با من بیا
 ...و مرا به دنبال خود کشیدی ..به سمت پذیرایی
 ....و مقابل یک تابلو ی بزرگ ایستادی و بر سرم فریاد زدی:خوب نگاه کن ...برام توضیح بده
نگاهم را به تابلو دوختم ...خدای من  ...اینکه من بودم...درست شبیه به همان عکی زیبایم....همان که دوستش داشتی  ... ....اما این تابلو
 گیج و گنگ نگاهت کردم:چی رو توضیح بدم؟این تصویر منه ...اما چطور ممکنه؟
 !فریادت تنم را لرزاند:تو باید بگی ...بگو چرا؟
 ....اشک به چشمانم دوید:چرا چی؟من خبر ندارم ....به جون تو من بی خبرم ِ  شانه هایم را گرفتی:شهرزاد این تابلو از روی عکسی گرفته شده که توی آلبوم تو،توی کشوی میزت، توی اتاقت بود و  ...الانم هست
 ....وحشت زده از آنچه از زبان تو می شنیم گفتم:منظورت چیه؟ ...یعنی من ...من عکسو دادم
ـــ آره طراوت می گه تارخ از تو خوشش اومده ...ازت خواسته عکس بدی چهره اتو نقاشی کنه ...و تو فردای اون روز  ....عکستو دادی بهش تا واسش ببره
 !با چشمهای ناباور و از حدقه بیرون زده به طراوت نگاه کردم:آره طراوت؟ !تو اینها رو به صفا گفتی؟
 ....طراوت با بی خیالی نگاهم کرد:آره چون دلم واسش می سوخت
جا خوردم ...بهت زده و مات نگاهش می کردم ....شاید در خواب بودم ...اما تو  ...تو باز هم فریاد زدی:چطور تونستی  !همچین ؼلطی بکنی؟چرا؟
 ....زانوهایم می لرزید ...توان ایستادن نداشتم
 !تو همچنان کوبنده و بی رحمانه ادامه دادی:این بود جواب اون همه اعتمادم؟که عکس بی حجابتو بدی دست یه ؼریبه؟
 ....بر زمین نشستم:اشتباه می کنی ...من عکسی ندادم
 ـــ پس این تصویر از کجا اومده؟اون عکس که همین یک ساعت پیش دیدم چرا از آلبومت بیرون اومده؟
 ....اشکهایم روان بود:من نمی دونم ...به جون عزیز تونمی دونم صفا....حرفامو باور کن
اما طراوت بی رحم گفت:من دلم می خواد زندگی گرمی داشته باشی ...تارخ مرد زندگی نیست که بخواد تو رو فریب بده  ....و زندگیتو خراب کنه....من از روی دلسوزی به آقا صفا گفتم
بهت و ناباوری برای حالت آن لحظات من خیلی کم ست  ...شوکه شده بودم  ....چشم از دهان طراوت گرفتم و به تو که در خود فرو رفته و شکسته بودی نگریستم  ...به سختی بر خاستم  :صفا جون  ....صفا  ...این دروغ می گه  ...شاید  ... ... نه نه  ...حتما خودش همون شب که خونه مون خوابید عکس رو از آلبومم برداشته
با نگاهی ابری به چشم هایم دقیق شدی  ....چطور بر گردوند و سرجاش گذاشت ؟ من الان خونه بودم  ...اون عکس سر  ... جاش بود  ...طراوت می گه خودش عکس را به تو بر گردونده
 ــ یعنی  ...تو  ...حرفای این دختره ی نمک نشناسو باور می کنی اما  ...حرفای منو نه ؟
 ... ــ من چیزی که می بینم رو باور می کنم
دوباره نگاه پر از بؽضم را به طراوت دوختم  :آره طراوت ؟ اینطوریه ؟ حالا می فهمم چرا همه ازت متنفر بودند و به  ... من به چشم یه ابله نگاه می کردند  ...دوستی با تو واقعا حماقت محض بود و من خبر نداشتم
نگاه سردش را به چشمانم دوخت  :تو اینجور فکر کن  ...اما من واقعا از روی دلسوزیه که به نامزدت گفتم  ...تارخ می خواد تو رو فریب بده  ...تو بااینکه خیلی دختر خوبی هستی اما این بیرون رفتن ها و دیدار های گاه و بی گاهت با تارخ  .... باعث می شد که زندگی خودت
 ... وحشت زده بو تو نگاه کردم  ...نباید باور می کردی
به سوی طراوت رفتم  ...سیلی محکمی که در توان دستم بود را به صورتش نواختم  :خفه شو  ....من با تارخ دیدار داشتم  ؟ من با اون بیرون رفتم ؟
دستش را روی صورتش  ...جای ضربه گذاشت  ...اما مطمئنا دردش از درد دل من که کمتر بود  ...درد خیانت دیدن از  ... یک دوست  ...البته به ظاهر دوست
 ــ آره  ...چند بار زنگای آخر که دبیر نمی اومد از مدرسه فرار نمی کردیم ؟ تارخ نمی اومد دنبالمون ؟
 ... نگاه ترسانم باز هم به سوی تو برگشت  ...سکوتت آزار دهنده تر از چیزی بود که می خواستی حس کنم
 ... نگاهت می گفت که باور می کنی  ...هر چه را که طراوت نارفیق می گوید باور می کنی
ــ تو نبودی که می گفتی خونواده ام با رابطه ی من و تو مخالفت می کنند و تو به خاطر تارخ نمی تونی دست از این دوستی بکشی ؟ نمی گفتی از سخت گیری های خونوادت خسته شدی و از اینکه با پسر عمه ات نامزد کردی پشیمون شدی ؟ نمی گفتی حست به اون مثل وقتیه که بچه بودی نه چیز دیگه ؟ تو حتی می گفتی رامین بیشتر از صفا دوستم داره  ... ... بیشتر از اون مراقبمه
قلبم داشت از سینه بیرون می زد  ...پستی و وقاحت تا چه حد ؟ روبه روی تو ایستادم  ...نگاه طوفانی ات را به دیده ام  دوختی گفتم  :تو که باور نمی کنی ؟
 ... ــ اگه تو نگفتی این حرفا رو از کجا می دونه ؟ بهم ثابت کن دروغ می گه
 .... ــ اما  ...چطوری ؟ من نمی دونم  ...من هرگز این حرفها رو بهش نزدم
 ...پوزخندت دلم را به درد آورد  :پس حتما من بهش زدم
 ... ــ پس اگه اینطوره منم باور کنم که طراوت عاشقت شده ؟ تارخ می گفت که طراوت عاشق نامزدت شده
 فریادت خاموشم کرد  :مگه تو واقعا با او رابطه داشتی ؟ کی همچین حرفی به تو زد ؟ چرا به من نگفتی ؟
طراوت هم از فرصت استفاده کرد  :حالا باورت شد که من می گم باتارخ ارتباط داره ؟ تارخ برای سرد کردن رابطه ی  ... شما این حرفو بهش زده
 ... ــ همه اش دروؼه
سیلی محکمت خاموشم کرد  ...لبهایم را به هم دوخت  ...چادرم را که افتاد برداشتم و بر سر انداختم  ...دیگر باید چه می گفتم وقتی باور نمی کردی ؟ نگاه به اشک نشسته ام را به طراوت دوختم  :بیچاره مریم  ...خیلی سعی کرد مانع دوستی ام  . با تو بشه  ...حالا می فهممش
راه بیرون را در پیش گرفتم  .شکست خورده و نالان از این همرو شدن راه بیرون را در پیش گرفتم که به دنبالم آمدی  ... دلم از تو گرفته بود  ...چرا باور کردی ؟ البته من نمی دانم جز آن حرؾ ها طراوت دیگر راجع به من چه حرؾ هایی به  ... تو گفته بود که به یکباره آن همه عشق جایش رابه بد گمانی و نفرت داد
 . خواستم از ماشینت بگذرم که با خشونت بازویم را گرفتی و پرتم کردی به درون ماشین
بؽضم ترکید  ...هق هقم در فضای ماشین پیچید  ...باور کردنی نبود  ...این من بودم و آن هم تو ؟ این من و توئه با هم  ... ؼریبه ما نبودیم
 اشکی که از چشمت چکید را پاک کردی  :آخه چرا ؟ چرا لعنتی ؟ چی از عشق و محبت واست کم گذاشته بودم ؟
 ... اشکهایم دیدم را  ...تو را برایم تار می کردند  :دروؼه صفا  ...باور کن همه اش دروغ گفت
 ... ــ چرا باید دروغ بگه ؟ اون چیزایی از خونه و خونواده می دونست که جز تو کسی نمی تونه واسش گفته باشه
 ... ــ به جون تو من نمی دونم صفا  ...خواهش می کنم حرفامو باور کن
دستت را کلافه در میان موهایت فرو بردی و به عقب کشیدی  ...نگاهت به رو به رو بود  ...دلم از دیدن آن حالتت ریش  . می شد  ...می مردم بهتر از آن بود که تو را در آن حالت ببینم
وقتی گوشه ای نگه داشتی فهمیدم حالت خراب تر از آن ست که فکرش را می کردم  ...پیاده شدی و به درون پارک رفتی  ...روی اولین نیمکت نشستی  ...سرت را در میان دستهایت گرفتی و چشم بر زمین دوختی  ...تر جیح دادم بگذارم در  تنهایی کمی فکر کنی  ...به خودت بیایی  ..چرا حرفهای یک ؼریبه را باید باور کنی ؟
 ... دقایقی بعد آمدی  ...به نظرم آرامتر شده بودی  ...پشت فرمان نشستی اما ماشین را روشن نکردی
 به طرفم چرخیدی  :خب ؟ از اول بگو  ...چی شد که عکستو دادی واست نقاشی کنه ؟ چرا از خودم نخواستی ؟
 ... مات نگاهت کردم  :من که گفتم
عصبی و بی حوصله گفتی  :اونایی که گفتی رو نه  ...راستشو بگو  ...واسه چی عکستو دادی ؟ چرا فکر کردی خوشم  ... میاد سور پرایزم کنی ؟ اونم چی  ...اینکه یه مرد دیگه عکس بی حجابتو واسم نقاشی کنه
 ... ــ صفا من عکسمو به هیچ کس ندادم
ــ اما اون تابلو از روی عکس تو کشیده شده  ...عکست اگه بدون اطلاعت و توسط طراوت از اتاقت دزدیده شده بود الان باید گم و گور شده باشه درسته ؟ ولی من رفتم و اونو تو کشوی میزت پیدا کردم  ...این یعنی چی ؟ یعنی خودت  . برگردوندیش سر جاش
 ... ــ من نمی دونم چطوری  ...کار من نبوده  ...خواهش می کنم باورم کن
 !فریاد زدی  :آخه چطوری ؟ هان ؟
 ... در خود مچاله شدم  ...چطور میتوانستم ثابت کنم ؟ تو حرؾ خودت را می زدی  ...باور خودت را داشتی
 دوباره گفتی  :چند بار باهاش بیرون رفتی ؟
 . فقط نگاهت کرم  ...چه بی رحم بودی و من نمی دانستنم
 ... ــ باهم  ...هیچ وقت باهم  ...تنها هم شدین ؟ بدون طراوت  ...تو خونه شون
برایت سخت بود بر زبان راندن آن کلمات  ...نفس کم آوردی  ...دم عمیقت نشان از حال خرابت می داد  ...سینه ات چون  ... من تنگ بود
چشم هایم را بستم بر روی این حقیقت تلخ که تو دیگر به من اطمینان نداری و تا کجا پیش رفته ای  ...تا آنجا که مرا  ...با تارخ  ...آه  ..خدای من  ...دیوانه کننده بود  ...چه دقایق سختی را پشت سر گذاشتم ...دستم به سمت دستگیره رفت که  ... فریادت مرا بر جا میخکوب کرد  :بتمرگ سر جات  ...جوابمو ندادی
دلم می خواست خون ببارم به جای اشک  :خفه شو صفا  ...خفه شو  ...ازت متنفرم  ...چرا داری همچین سوالی از من  می پرسی ؟ خجالت نمی کشی ؟
 ... و گریه امانم را برید
اشک های روانم  ...چشم های ؼمگینم لحظه ای نگاهت را نگران  ...دلواپس کرد  ...اما خیلی زود بی تفاوت نگاهت را  ... گرفتی
ــ تا بهم ثابت نکردی همون شهرزاد پاکی که بودی هستی دلم ازت صاؾ نمی شه  ...دلم خیلی گرفته شهرزاد  ...من به تو  .... اعتماد داشتم  ...توقع نداشتم چنین اشتباهی رو مرتکب بشی
 ... ماشین را به حرکت در آوردی  ...بی هدؾ چرخی در خیابان زدی
ــ اشکاتو پاک کن  ...این موضوع بین من و تو می مونه  ...دلم نمی خواد کسی چیزی بشنوه و بهش شاخ و برگ بده و  . یک کلاغ چهل کلاغ کنه  ...و اوضاع از اینی که هست بدتر بشه
این حرؾ را که زدی  ...گریه ام شدید شد ..دلم به حال تو می سوخت  ...می توانستم حس و حالت را درک کنم  ...اینکه  . ؼرور مردانه ات چقدر شکسته است  ...اینکه فکر کنی من به تو خیانت کرده ام
 . رنجیده تر و بد بین تر از آن بودی که فکرش را می کردم  ...حتی نخواستی و نتوانستی آرامم کنی
وقتی آرام شدم مرا به خانه رساندی و بی حرؾ رفتی  ...من ماندم با ؼرور له شده نزد تو  ...من ماندم که چگونه به تو  . ثابت کنم همه ی حرؾ های طراوت دروؼی بیش نیست
************
قهر پنهانی من و تو از همان روز شروع شد  ...دیگر خلوتمان شاعرانه و عاشقانه نبود  ...دیگر تو مهربان نبودی  ... دیگر  ...دیگر آن خلوت ها به خواست تو و قلب عاشقت نبود  ...اجباری بود برای اینکه بقیه پی به موضوع نبرند  ...در  . سکوت مرا به مدرسه می رساندی و در سکوت بر می گرداندی
من هم ساکت و در خود فرو رفته روز به روز حالم بدتر می شد  ...با دیدن طراوت حالم خراب می شد  ...تاب دیدنش را نداشتم  ...مریم خیلی نگرانم بود و مدام می پرسید که چه بر سرم آمده ولی من قادر به باز گویی آن حجم سنگین خیانت  ... نبودم  ...اینکه چگونه از طراوت ضربه خوردم ِ  آن روز قرار شد به دیدن تارخ تازه از سفر برگشته برویم  ...باز هم می خواستی مرا با کسانی رو به رو کنی که چیزی  . جز دروغ نیاموخته بودند
رو به رویی با تارخ با آن نگاه های مشمئز کننده لرز به اندامم انداخته بود  ...نگاهت دقیق تر از هر وقت دیگری بود  ... وجودم را می کاوید  ...و من بیتاب و ترسان از اینکه نکند او هم حرؾ های طراوت را تکرار کند که اگر اینگونه می شد  .  ...دیگر مهر و محبتی از من به دلت نمی ماند
بازهم خانه ی طراوت  ...و من این بار تاب نیاوردم  ...قبل از ورود دستم را به بازویت بند کردم  ...به طرفم بر گشتی  ...ملتمسانه گفتم  :تو رو خدا بیا بر گردیم  ...اینا همش دروغ می گن  ...می خوان زندگیمونو خراب کنند  ...خواهش می  ... کنم صفا
 ... دستت را با خشم کشیدی  :اگه مشکلی نیست چرا می ترسی ؟ بیا بریم بذار به منم ثابت بشه که تو راست می گی
 ... و مرا با خود به درون خانه کشاندی
این بار طراوت تنها نبود  .تارخ هم بود و من بیاراده نگاهم به سویی که تابلو را قبلا دیده بودم کشیده شد که پوزخند زدی  ...  :دیگه نیست  ...همون روز برگشتم و برداشتمو شکستمش
نگاهت کردم  .من خبر نداشتم اما حس خوبی به من دست داد که دیگر اثری از آن تابلو وجود ندارد  ...با اینکه ماجرا ها  . هنوز ادامه داشت
 ... طراوت بی حجاب و آزاد مقابل تو حاضر شد  .تارخ نگاهش را از من جدا نمی کرد
شروع به حرؾ زدن کردی  ...همه ی سعیم این بود که بتوانم درک کنم چه می گویی اما همه ی نگاهم  ...حواسم به تارخ  ... بود که کی لب باز می کند و چه می گوید
 . وقتی لب گشود نفس در سینه ام حبس شد
ــ من نمی دونستم شهرزاد خانوم نامزد توئه آقا صفا  ...تا اینکه شما رو با هم تو رستوران دیدم  ...باورم نمی شد که کسی  ... که نامزد داشته باشه بتونه به راحتی به مرد دیگه ای ابراز علاقه بکنه
خدای من  ...داشت چه می گفت ؟ چرا اینقدر بی رحمانه ؟ چطور می توانست به راحتی به دختری ساده و بی پیرایه چون  من چنین تهمتی روا دارد ؟
از رفت و آمدمان گفت  ...از  ...همه ی چیزهایی که طراوت گفته بود ...شکستنت را دیدم  ...با چشمان خودم  ...تو  ... هنوز هم امیدوار بودی آن حرؾ ها دروغ باشد
اما ظاهرا نبود و با آن قاطعیتی که آن ها می گفتند خود من هم باید باور می کردم که با تارخ رابطه ای داشته ام که اینک  ....چیزی از آن  ...حتی ثانیه ای به خاطر ندارم
بی حرؾ بر خاستی  ..و من هم به دنبالت  ...دیگر حتی به تارخ هم التماس نکردم که راستش را بگوید  .مهم این بود که  . تو باور کردی آنچه را که نباید
نمی دانم مرا با خود به کجا می بردی  ...چه اهمیت داشت  ...هنوز هم وجودت به من آرامش می داد  ...بودنت را بیش  ..... از هر چیز در دنیا دوست داشتم  ...حتی این حضور ؼضبناک که گویی قصد جانم را کرده بود 
آن قدر سرعتت زیاد بود که می ترسیدم تصادؾ کنیم  ...هنوز نمی دانستم مرا به کجا خواهی برد  ...سکوتت سوهان روحم بود  ...می دانستم شنیدن حرؾ های تارخ چه به روز تعصب و ؼرورت آورده  ...می دانستم زخم خورده ای  ... حق داشتی حرؾ هایم را باور نکنی ...تارخ آنگونه بی رحمانه مرا متهم کرده بود و خود را تبرئه  ...از اینکه من با وجود نامزد بودن با تو باز هم به او نظر داشتم متاسؾ بود و پشیمان از اینکه چرا به چشم خریدار مرا نگریسته  ...او نمی دانسته من نامزد دارم  ....یادم می آید از تماس تلفنی ام گفت  ...اینکه وقتی فهمیده من به تو محرمم دیگر پاسخم را نداده و حتی ادعا کرد که اگر پیرنت تلفن خانه مان را بگیری نشان خواهد داد که من با تلفن همراه او تماس گرفته ام  . ... حرؾ هایش گرچه ادعایی دروؼین بیش نبود اما نگرانم کرده بود
وقتی دیدم مقابل منزل پدر بزرگ و مادر بزرگ پدری ات نگه داشتی تعجبم بیشتر شد  ...در آن خانه کسی زندگی نمی کرد اما عمومصطفی یا خود تو مرتب به آن سر می زدید چون یادگار پدربزرگ و مادر بزرگت بود و متعلق به پدرت  ... یادم آمد چند بار هم به عمو مرتضی پیشنهاد داده بود که در آن زندگی کنند اما مادر مهلا ازخانه های قدیمی و سنتی  . خوشش نمی آمد  .خانه ای مدرن و شیک می خواستند ...خب آن لحظه وقت فکر مردن به این چیزها نبود
 به طرفت برگشتم  ...واسه چی اومدیم اینجا ؟
 ... با همان عصبانیت پیاده شدی و ماشین را دور زدی و به طرؾ من آمدی و در را باز کردی  :بیا پایین
 .. با تعلل پیاده شدم  ...از تو می ترسیدم
 ... در را به شدت به هم کوبیدی  .به سمت خانه رفتی  .در را باز کردی و به طرؾ من بر گشتی  :بیا برو تو
 ... ــ صفا  ...آخه
 با یک قدم بلند خودت را به من رساندی  :چیه ؟ از بودن با من می ترسی ؟  . ..هان ؟
 . این کلامت منظور بدی در خود نهفته داشت  ...بهتر بود به آن فکر نکنم نمی خواستم از تو برنجم
از روی چادر بازویم را گرفتی  ...با این حال گرمای دستت را حس کردم ...بیش از چه که فکرش را می کردم عصبی  . بودی
 ... مرا تقریبا به درون حیاط هل دادی و در را پشت سرمان بستی
 ... وحشت زده به سویت برگشتم
از چشمانت خشم و ؼضب می بارید  .خودم را جمع کردم  ...دیگر توان نگریستن به چشمان تیره ات را نداشتم  ...نا  . مهربان بودی  ...ؼریبه ی ؼریبه
سرم را پایین انداختم  .نزدیک شدنت را حس کردم  .از کنارم گذشتی و به سمت ساختمان راه افتادی  .چاره ای جز آمدن  .به دنبالت نداشتم
در را باز کردی و وارد شدی و من هم در پی ات  ...خانه بوی نم ...یا چیزی شبیه به آن می داد  ...بوی کهنگی  ...ؼبار  ... تنهایی
 ... اما همه جا تمیز بود
 . در را بستی  ...نگاهت کردم
 . به سویم آمدی  :بشین
نشستم و آمدی روبه رویم نشستی  .زانو به زانویم  ...نگاهت خیره به چشمهایم  .دست و پایم را گم کردم  ...آن نزدیکی  . را گرچه همیشه دوست داشتم اما در آن لحظات نا خوشایندم بود
 ــ خب  ...از اولش واسم تعریؾ کن  ...از کی تارخ رو می شناسی ؟
 کلافه شدم  ...چند بار باید می گفتم و تو نمی شنیدی ؟
 ... ــ نمی دونم  ...من سه چهار بار بیشتر ندیدمش  ...مهمم نبود که تاریخ بزنم
 ... فریادت وجودم را لرزاند  :خفه شو
و در پی آن سیلی محکمی به صورتم زدی و ادامه دادی  :راستشو بگو  ...بی تمسخر  ...بی اونکه بخوای منو بپیچونی   ...شهرزاد دارم دیوونه میشم  ...دیدی چه حرفایی در موردت زد ؟ تو باهاش به خونش رفتی ؟ با هم تنها بودین ؟
 دلم به حال خودم سوخت  ...تو کی اینطور به من بد بین شدی؟
باید از خودم دفاع می کردم ...صورتم می سوخت اما مهم نبود :تو منو اینجور شناختی ؟ آره ؟ من می تونم با هر کسی  باشم ؟
 ... فریاد می زدی
 ... ــ اما اون حرفایی می زنه که نمی تونم باور کنم که تو بی گناهی
 .. ــ این دیگه مشکل خودته
ــ جواب من این نیست شهرزاد  ...جواب من این نیست  ...اگه پیرنت تلفن خونه تونو بگیرم مو معلوم بشه باهاش تماس  گرفتی چی ؟ هان ؟
 : اشکهایم روان شد
 ــ یعنی واقعا فکر می کنی این کارو کردم؟
 دستت را در موهایت بردی  ...بمیرم برای کلافگیت  ...چرا اینقدر به هم ریختی  ...مگه میشه به جز تو رو بخوام ؟
 ... ــ شهرزاد همین فردا این کارو می کنم  ...وای به احوالت اگه
اشکی که از دیدن آشفتگی ات در دیدگانم نشسته بود را پس زدم  :اگه آرومت می کنه این کارو بکن  ...آنکه حساب پاک  است از محاسبه چه باک ست ؟
. خیره نگاهم کردی  :شهرزاد بیچارت می کنم اگه
 لبخند زدم تاشاید آرام شوی  :باشه  ...بیچارم کن  ...واگه اینجوری نبود ؟
 نگاهت که به تردید نشست کمی آرام گرفتم  ...هنوز از من نا امید نشده بودی  ...وانمود می کردی اونقدر عصبی هستی ...
 ... دستم را روی دستت گذاشتم اما پس کشیدی و دلم را شکستی ...نگاه از اشک هایم گرفتی
بر خاستی  :نمی تونم باور کنم همه اش دروؼه  ..آخه چرا باید همچین کاری با من و تو بکنند ؟ سر چی ؟ تو که به  ... طراوت بد نکردی
حق با تو بود  ...و نمی دانی چه حالی بودم از اینکه اینگونه از پشت به من خنجر زده بود  ...او که بر خلاؾ همه بد  . بودنش را باور نکرده بودم  ...طرفش را گرفته بودم
 ... به طرفم برگشتی  :شهرزاد نمی ذارم دورم بزنی  ...نمی ذارم
نگاهم را به زیر آوردم .چطور می توانستم آرامت کنم ؟ ؼرورم را کنار گذاشتم  ...دوستت داشتم ؼرور چه معنایی داشت ؟ رو به رویت ایستادم  ...میل به آؼوشت داشتم  ...اما تو نخواستی  ...دستهایم را به دور کمرت حلقه کردم و سر بر سینه  ... ات نهادم  :باورم کن صفا  ...باورم کن  ...دارم دق می کنم
بالاخره آرام شدی  ...آرامشی که من از آن می ترسیدم  ...با آن آتش تند نمی دانم چگونه توانستی آرام شوی ؟ دیگر به رویم نیاوردی  ...حتی نگفتی که پرینت تلفن را گرفتی یا نه  .و گاهی با خودم فکر می کردم که گرفتی و متوجه شدی که همه چیز دروغ بوده و می خواهی به من اطمینان کنی  ...می خواهی جبران آن همه بد بینی را بکنی  ...اما یک چیز در این میان درست نبود  ...یک چیز که به نگاهت ربط داشت  ...مهربان بود اما عشق در آن کمرنگ شده بود  ..یک نوع  . دلخوری
 آن شب در اتاقت با لحنی سرد که باورش برایم سخت بود گفتی  :اگه ازت بخوام درستو ادامه ندی چی می گی ؟
 بهت زده خیره ماندم به چشمان زیبایت  :یعنی چی ؟
 ... نگاهت را به چشمانم ثابت کردی  :یعنی متوجه نشدی ؟ دلم نمی خواد درس بخونی
 ... ــ آخه چرا ؟ تو که مخالؾ نبودی
 ــ حالا مخالفم  ...دلم نمی خواد ادامه بدی  ...به چه دردت می خوره دانشگاهم بری من نمی ذارم بیرون از خونه کار کنی ...
 در سکوت چشم به دهانت دوختم  .چرا چنین چیزی را از من می خواستی ؟
 ــ چیه ؟ هنوز نفهمیدی ؟
 ــ نفهم نیستم  ...می خوام بدونم دلیلت چیه ؟
 . ــ دلیلش به خودم مربوطه  ...البته اگه خنگ نباشی می توانی راحت بفهمی
 ناراحت شدم از توهینت با لجبازی گفتم  :پس دلیلت واسم مهم نیست  ...من درسمو می خونم توی کنکورم شرکت می کنم .
 . پوزخند زدی  :می تونی این کارو بکنی اما باید قید زندگی با منو بزنی


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان باز آوبر چشمم نشین ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : جمعه 15 خرداد 1394برچسب:, | 14:55 | نویسنده : parya |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • بابل