4

. روز بعد بهرام صبح زود آمد  .برای اینکه به اسب سواری برویم  .گفتم  :فکر نکنم امروز بتونم بیام
 . تعجب کرد  :چرا ؟ تو که دیروز گفتی هر روز می خوای اسب سواری کنی
 . ــ می خوام با حاجی بابا برم مزرعه
 . ــ باشه پس با هم می ریم
آمدنش به من ربطی نداشت ...من تنها نمی رفتم که او با من بیاید و تو از آمدنش ناراحت شوی .جوابش را ندادم  .و به تو  . که از پشت پنجره ما را نگاه می کردی نگریستم  ...گاهی از این که همه ی حواست به من باشد حرص می خوردم
 . به مزرعه رفتیم  ...تو هم آمدی  ...دیگر زیاد با تو تنها نمی ماندم  ...از حرفها و حرکات عجیب و ؼریبت می ترسیدم
 ... با دخترها هم گام و همراه شدم  .حضور تو را با وجود آنها از یاد بردم  ...با آنها گفتم و خندیدم و شیطنت کردم
نگاه بهرام را چند بار به خودم خیره دیدم  ....نگاه هایی که برایم تازگی داشت  ...نمی دانم چرا تو و رامین و بهرام به  . یک باره این همه تؽییر کرده بودید
مزرعه یک دست سبز و زیبای حاجی بابا که درخت های بلند و سر به فلک کشیده احاطه اش کرده بود زیباتر از هر زمان دیگری در نظرم جلوه گر شد  ..نگاهی به باغ حاجی بابا که سمت راست مزرعه بود انداختم ...درخت های پر ثمر  . را که دیدم لبخند برلبهایم نشست  .آن باغ مانند همیشه باغ نمونه ی منطقه شناخته خواهد شد
با دختر عمو ها و شهره شروع به گشت و گذار در مزرعه و باغ کردیم  ...واقعا از آن هوای پاک و عالی لذت بردیم  ... . روح جوان و سرکشمان به چنین محیط باز و سرسبزی نیاز داشت
رامین که با اسب آمد بار دیگر هیجان سوارکاری به به سراؼم آمد  ...نتوانستم از این حس خوب سرکش جلوگیری کنم .به  . سویش رفتم  :من می خوام اسب سواری کنم
 لبخندی زد  :با من ؟
 ... ــ گمشو پررو  ...بیاپایین
 . پایین آمد و افسار را به دستم داد  :مواظب خودت باش بی ادب
ــ خودتی  ...می خواستی مواظب حرؾ زدنت باشی  ...این گونه مکالمه ها بین من و رامین عادی بود  ...زیاد از هم به  . دل نمی گرفتیم
نگاهی به اطراؾ انداختم  ...تو با حاجی بابا و بهرام و شایان در باغ بودی و خیالت از بابت من راحت بود  .....وگرنه  . شاید نمی رفتی  ...یا من را با خود می بردی
 .... پا در رکاب گذاشتم و به سرعت سوار شدم
 .... ــ شهرزاد دیوونگی نکنی  ..آروم برو
 . شهره خودش را به ما رساند  :وای شهرزاد من می ترسم  ....کاش نمی رفتی
 . خندیدم  :مگه کجا می خوام برم  ...همین اطرافم  ..زود بر می گردم
 .اسب را به تاخت در آوردم  ...به سوی خارج از مزرعه
نگاه سر خوشم را به آسمان ابری انداختم  ...حالم خیلی خوب بود  ...آنقدر خوب که به هیچ چیز حتی مسیری که در آن  پیش می رفتم هم فکر نمی کردم  .....به نگرانی تو و بقیه ...به دور شدن
... زیادم از مزرعه
وقتی اسب با صدای رعد و برق رم کرد و به سرعتش افزود  ...با نگرانی سعی کردم آرامش کنم  ...اما نتوانستم  ..محکم به یال و گردنش چسبیده بودم که نیفتم  ...اما با حرکات تند و خشنی که انجام می دادو مدام بر روی پاهایش بلند می شد مرا محکم پرت کرد پایین  ...آنقدر کمرم درد گرفت که به خوذم پیچیدم  ....اشک از چشمهایم روان شد  ....از پس اشک  .... هایم به آن که به سرعت از من دور می شد نگریستم  ...با در ماندگی و به سختی برخاستم
 حالا باید چیکار کنم ؟
به اطراؾ نگاه کردم  ...نزدیک جنگل کوهستانی بودم  ....سکوت وهم آور جنگل با صدای جیػ پرندگان وحشی شکسته  و من از ترس بی اراده جیػ کشیدم ،  ... می شد  ....باز هم صدای رعد
جنگل با بارش باران ترسناک تر می شد و خلوت تر  ..دیگر حتی صدای پرنده ها هم به گوش نمی رسید  ....همینطور آرام به جلو می رفتم  ...راهم را گم کرده بودم و همه ی ترسم از این بود که اگر شب را در آنجا ماندگار شوم حتما طعمه ی حیوانات درنده خواهم شد  ....در حالی که اشک هایم به شدت می بارید شروع به فریاد زدن و کمک خواستن کردم  . ...اما صدایم به جایی نمی رسید  ....فقط صدای رعد بود و شر شر باران
 ... خودم را به خاطر بی فکریم لعنت می کردم  ...نباید اینقدر دور می شدم
سر تا پایم خیس شده بود و از ترس می لرزیدم  ..من اصلا آن نواحی را نمی شناختم .فکر خورده شدن توسط حیوانات درنده ی وحشی لحظه ای رهایم نمی کرد  ....اندیشیدن به مرگ در آن سن و سال  ..با آن روحیه ی شاد و امید وار برایم  .... خیلی سخت و ناگوار بود 
هوا رو به تاریکی می رفت و من همچنان نتوانسته بودم از جنگل خارج شوم  .جنگل کوهستان نا هموار بود و راه رفتن در آن را مشکل ....دوبار سر خوردم و بر زمین افتادم و زانو و آرنجم زخمی شد ...اما به آن توجه نمی کردم  ...فقط پیدا کردن راه خروجی برایم مهم بود  ...آرزو می کردم بار دیگر خانواده ام را ببینم  ...با یاد آوری آنها اشکهایم بی وقفه به همراه باران می بارید  ...دوست داشتم کنار مادر بودم و او به خاطر این بی احتیاطی و به قول خودش سر به هواییم  . سرزنشم کند یا حتی کتکم بزند
دوباره شروع به فریاد زدن کردم  ...بی فایده بود کسی صدایم را نمی شنید ...در پناه ؼار که نه ؛ شکاؾ کوچکی که  ... دهانه اش با پیچک های وحشی و خزه احاطه شده بود نشستم  ...حداقل از باران درامان می ماندم
سر بر زانو هایم گذاشتم  ...دیگر نایی برای گریستن نداشتم  ....با بی خیالی و افکار بچگانه خودم را به درد سر انداخته  ... بودم و کاری از دستم بر نمی آمد
 .... چشمهایم را بستم و سعی کردم کمی آرام شوم
شنیدن صدای سم اسبی که بر زمین کوبیده می شد نور امیدی را در قلبم تاباند  ...بلند شدم و ایستادم  ...دقیق تر گوش  ... سپردم  ...درست می شنیدم  ...صدای یک مرد را هم شنیدم که نامم را می خواند
 ... با خوشحالی گفتم  :من اینجام
 ....صدایش را تشخیص دادم  ...رامین بود
 ..... ــ رامین  ..رامین ...من اینجام
 . وقتی صدانزدیک و نزدیکتر شد بار دیگر اشک هایم روان شد  ....اینبار اشک شوق بود که از دیدگانم می بارید
رامین سوار بر اسب آمد  ....با دیدنم افسار اسب را کشید و آن را متوقؾ کرد  ...پایین آمد  :معلومه کجایی تو  ...همه  .دارن دنبالت می گردن
 . دلهره گرفتم  ...حتما تنبیه سختی در پیش خواهم داشت
با گامی بلند خودش را به من که به سویش می رفتم رساند و به ناگه در آؼوشم کشید  :قربونت برم  ...نمی دونی چه حالی  . داشتم  ...از حرکت ناگهانی اش جا خوردم
 .... پیشانی ام را بوسید  :اگه خدای نکرده بلایی سرت میومد
 ... اشک هایم را هم پاک کرد  :فدای چشمات آروم باش
 ! جای تو خالی
 به خودم آمدم  .از این کاری که کرده بود خیلی عصبانی شدم
 ... به سینه اش کوبیدم  ...همیشه گستاخ بود اما دیگر نه تا این حد
 ... به عقب هلش دادم  :چه ؼلطی می کنی
 .. بهت زده نگاهم کرد  :من نگرانت بودم شهرزاد
 ــ نگران بودی که بودی  ...این چه کاری بود کردی ؟
دوباره گریه ام گرفت  ...نباید به خودش اجازه ی چنین کاری را می داد  ....اگر پدرم یا شایان یا حتی عمو می فهمیدند  ... زنده اش نمی گذاشتند
 ... اما تو هم این کار را کردی  ...آؼوش تو این حس بد را به من القا نکرده بود
در میان بهت خندید  :چته تو ؟ مگه چیکار کردم ؟ اونقدر از دیدنت خوشحال شدم که ندونستم چیکار می کنم  ...حالابیا  . سوار شو بریم  ...همه منتظرن  ..هر کس داره یه مسیری رو می گرده
 . حال که خیالم کمی راحت شده بود در قالب همیشگی ام درآمدم  .به راحتی خوشحالیم از دیدن خودش را ذایل کرده بود
 . ــ عمرا با تو سوار شم
 ـ پس می خوای چیکار کنی ؟
 . پیاده میام
ِ  ــ .... ا  ..می دونی چقد راهه ؟ تا صبح باید راه بیای . ــ به هر حال دوست ندارم با تو بیام
 ... ــ شهرزاد الان وقت بچه بازی نیست  ....همه نگرانن  ...بیا بریم
 ... ــ اصلا کاشکی تو منو پیدا نکرده بودی
 نگاهش جدی و سخت شد  :دوست داشتی صفا جونت بیاد آره ؟ اون بؽلت می کرد ایرادی نداشت ؟
 ... ــ به تو ربطی نداره  ...هر کس دیگه ای جای تو میومد و پیدام می کردخوشحالتر می شدم
 ... بر سرم فریاد زد  :خفه شو  ....می دونم چطور رامت کنم  ...گمشو سوار شو ببینم
 .. خودش سوار شد و دستش را به سویم گرفت
از آن همه تندی اش بهت زده بودم  ...حس کردم از رابطه ی خوبی که با تو دارم نارحت است  ...اما به او یا هر کس دیگری ربطی نداشت  ..من از وقتی خودم را شناخته بودم تو بودی که هوایم را داشتی  ....همیشه حامی ام بودی  .... اشتباهاتم را به گردن می گرفتی و اجازه نمی دادی بزرگترهایم در مورد اشتباهی که کرده بودم تنبیهم کنند  ...الانهم دلم به  ... این گرم بود که تو طرفم را بگیری و
 ... بار دیگر فریاد زد  :دستتو بده من
 . دست سردم را به دستش سپردم  ..او هم سرد بود  ...برعکس دست تو که همیشه گرم گرم بود
سوار شدم هر دو دستم را گرفت و به دور کمر خودش حلقه کرد و دست چپش را روی دست هایم گذاشت و اجازه نداد پس بکشم  ....اسب را به تاخت در آورد  ...بارش باران همچنان ادامه داشت اما کمی ارامتر شده بود  .از وضعی که  ... داشتم بسیار ناراضی بودم  ...دست چپم را بالا آورد و بوسید
 ... خیلی عصبانی شدم و دست راستم را که آزاد شده بود به شانه اش کوبیدم  :احمق  ...می خوام پیاده بشم
 ...و دستم را کشیدم اما رها نکرد تِ ــ آروم باش  ...هر چقدر بیشتر لجبازی کنی بیشتر .... دوس دارم ... ــ تو ؼلط می کنی که منو دوست داشته باشی
 ... ــ اینقدر ورجه وورجه نکن هردو مون می افتیما
 .. دیگر تا برسیم اذیتم نکرد اما دستم را هم رها نکرد  .از اینکه گرمای تنش را حس کنم منزجر می شدم
 ... نزدیک خانه ی حاجی بابا که رسیدیم دستم را آرام رها کرد  .از حرصم باز هم بر شانه اش کوبیدم  :ازت متنفرم
 ... به محض ورودمان به خانه  ...مادر با چشمهای سرخ اشکبار اولین کسی بود که دیدم در ایوان ایستاده
 .... با دیدنم به سویم دوید  ..صدای هق هق گریه اش دلم را به درد آورد  ...من باعثش شده بودم
 .... در آؼوشم کشید و صورتم را بوسید  ...درست برعکس آنچه که تصورش را می کردم
 ... در کمتر از یکدقیقه هر کس در خانه بود بیرون آمد  ...همه از دیدنم خوشحال بودند
شیرین به رامتین و بقیه خبر پیدا شدنم را داد و خیلی زود آنها باز گشتند  ...پدر خیلی عصبانی بود  ...آنقدر عصبانی که جلوی همه بر سرم فریاد کشید و مرا بی فکر و احمق خواند  ...دیدن دوباره ی آنها آنقدر برایم شیرین بود که ناراحتی و  ... سرزنش آ نها را به جان می خریدم
باز هم تو پناهم شدی  ....پدرم و شایان را که قصد کوتاه آمدن نداشتند آرام کردی  ...مثل همیشه  ...اما نگاه خودت رنجشی آشکار داشت  ...پس از آرام کردن جو به وجود آمده به وسیله ی تو همه برای تعویض لباس رفتند چون سر تا به  . پا خیس شده بودند
من نیز به اتاق رفتم تا لباسهای خیسم را بیرون بیاورم  .مادر با دیدن زخم آرنج و زانویم به سراغ عزیزجون رفت و او با  .... پمادی به درون اتاق آمد با دیدن زخمها اخم کرد  :بمیرم  ...ببین چی به روز بچه ام اومده
 . پماد راروی زخمها مالید  ...به سوزش افتاد
لباس هایم را عوض کردم و بیرون آمدم  .تو کنار حاجی بابا نشسته بودی و من با اشاره ی او به نزدش آمدم  .در طرؾ دیگرش نشستم و او لب به نصیحت گشود  ...از نگرانی همه گفت  ..از اینکه نباید اینقدر بی خیال و سر به هوا باشم  .... گوشم به حرفهای او بود و نگاهم به اخم های در هم تو  ...من این را نمی خواستم  ...سخت ترین شکنجه همین بود  ... . کاش تو هم بر سرم فریاد می کشیدی و سرزنشم می کردی اما آنگونه بی محلی نمی کردی
.. رامین اما لبخند از لبهایش دور نمی شد ...نمی دانست که با آن همه گستاخی از او تا چه حد متنفر شده ام
با اینکه در آن چند روز اصلا نگاه نمی کردی و کم محلم کرده بودی من بی آنکه به روی خودم بیاورم مدام دور و برت می گشتم  ...با تو حرؾ می زدم  ...و جواب نمی شنیدم  ...کم کم از دستت دلخور می شدم  ...با همه می گفتی و می خندیدی و فقط مرا نمی دیدی و یا اگر می دیدی هم اخم می کردی  ....تحمل این رفتار هایت برای قلب کوچکم خیلی  . سخت بود  ...می دانستم که تاب نخواهم آورد
 .. آن شب خواب به چشمانم نمی آمد  ...از صبح بار ها مورد بی رحمی تو قرار گرفته بودم
وقتی می خواستی بیرون بروی رو به ما دختر ها که در حیاط دور هم نشسته بودیم پرسیدی  :بچه ها دارم می رم بیرون  چیزی نمی خواین ؟
دختر عموها چیپس و پفک و آدامس خواستند و شهره پاستیل که عاشقش بود و من هم گفتم  :واسه منم آلوچه و لواشک  .... محلی بخر
می دانستی عاشق لواشکم  ...اما من آن لحظه فقط برای اینکه با تو حرؾ زده باشم آن را خواستم  ...فکر کردم شاید با من  . آشتی کنی
وقتی آمدی برای همه آن چیز هایی را که خواسته بودند خریده بودی جز لواشک و آلوچه  ...نگاه سرد و جدی به من  . ....انداختی  :فراموش کردم
 .... به همین راحتی توانستی بار دیگر دلم را بشکنی
 .... سر سفره کنارت نشستم که به بهانه ی رفتن نزد حاجی بابا برخاستی
 .... عصر هم وقتی دیدم همه ی شما دور هم جمع شدید من هم آمدم که تو با آمدنم جمع را ترک کردی
مطمئنم که اشک حلقه زده در چشمم که به خاطر بی رحمی ات بود رادیدی  ...نگاهت لحظه ای مهربان شد  ...اما با این  . حال کوتاه نیامدی
تو اینگونه بودی و رامین بر عکس تو  ...هرجا من بودم  ...خودش را حاضر می کرد  ...آلوچه ای که تو برایم نخریدی  ... را خرید و گفت  :می دونم عاشقشی
 .... با عصبانیت گرفتم و در دستم فشردم و بر زمینانداختم و پا بر آن گذاشتم  :دیگه از این محبتا در حق من نکن
 . از نگاه بهت زده اش راحت گذشتم  ...حق داشت...تمام دق و دلی ام از تو را بر سر او خالی کرده بودم
 ... نگاهم به شب و تاریکی اش بود که دیدم تو به حیاط آمدی  ..لب ایوان  ....پشت به من نشستی
 . .. نور نقره فام مهتاب موهای زیبایت را درخشان کرده بود  ....با دیدنت حس محبت و دلخوری یکباره به قلبم ریخت
نگاهی به دختر ها که همه ساعتی پیش به خواب رفته بودند انداختم  ...صدایی از بیرون به گوش نمی رسید .همه خواب  ... بودند و نمی دانم چرا تو
پاورچین و آرام بیرون آمدم  .هوا خیلی خنک و دلچسب بود  .بی آنکه به طرفم برگردی آرام گفتی  :چرا تا الان نخوابیدی  ؟
 . با شنیدن صدایت بؽض کردم و نتوانستم حرؾ بزنم
به طرفم برگشتی و نگاهت را به چشمهای ؼمگینم دوختی  .به تو نزدیک شدم  ...صدایم از بؽض و هیجان می لرزید  : دیگه دوسم نداری صفا جون  ...نه؟
نگاهت روی اجزای صورتم چرخید  :دلم می خواد زودتر بزرگ بشی و با این بچه بازی ها و بی فکری هات از این  . دیوونه ترم نکنی
چند قطره اشک از چشمانم فروچکید  :ببخشید  ..من که هزاربار معذرت خواستم  ...باور کن ندونستم کی این همه از شما  ... ها دور شدم
 ــ بهت گفته بودم هرجا خواستی بری به خودم بگو  ...نگفته بودم ؟
. سر تکان دادم  :چرا  ...گفته بودی  ...ببخشید
نگاهت کردم  ...چشمانم بی نهایت هوای باریدن داشت  ...شاید هر زمان دیگری بود خودم را بی پروا در آؼوشت رها  . می کردم  ..اما از چند روز پیش  ...از وقتی تو در آؼوشم کشیدی دیگر خودم را از این بی پروایی منع کردم
 ... لبخندت بؽضم راشکست  :فکر می کنم به اندازه ی کافی تنبیه شده باشی
 تازه می گی فکر می کنی به اندازه ی کافی تنبیه شده باشم ؟ ،  با بؽض گفتم  :بی چارم کردی
خندیدی  ...دستم را گرفتی  :قربون این چشمات برم  ...گریه نکن عزیزم  ....خودم حالم بدتر از تو بود  ...اما قول بده  .دیگه تکرار نکنی  ....دفعه ی بعد نمی دونم چه جوری باهات بر خورد می کنم
  آرامم کرد  .اشکهایم را پاک کردی  .نگاهت حرفها داشت  ...حرفهایی که آن زمان  ...با آن سن ، لحن مهربان و آرامت . و سال کم نتوانستم درک کنم
 . ـــ حالا برو بخواب کوچولوی من  .شب بخیر
با لبخند پاسخت دادم و به عقب برگشتم تا به درون باز گردم که صدایم کردی  .دوباره به طرفت برگشتم و منتظر نگاهت  ... کردم که گفتی  :اون روز  ...تو جنگل
 از گفتن حرفی که در ذهن داشتی معذب بودی  ...اما با کمی تامل گفتی  :رامین چیزی نگفت ؟
 . تب شرم گونه هایم را داغ کرد  :نه  ..دیگه حرفی نزد فقط گفت خیلی نگرانم بوده
 ... دقیق نگاهم کردی  ....خیره و طولانی  ..می خواستی صدق گفته ام را از چشمانم بخوانی
 . لب گشودی  :شاید  ...اما نه به اندازه ی من  ...می تونی بری
 . بار دیگر شب بخیر گفتم و به درون برگشتم

ت به تازگی التهاب به جانم می انداخت  ...دگرگونم می کرد ،  .... نمی دانم چرا نگاهت
****************** 
 چند روزی بود که به خانه بر گشته بودیم  .زندگی آرام و زیبا بود ....لااقل از نظر ذهن جوان و بازیگوش من اینگونه بود .... 
آن شب همه در حیاط دور هم نشسته بودیم تازه سفره را جمع کرده بودیم و مشؽول شستن ظرفها بودیم و صحبت بزرگتر ها بر سر تعیین زمان عقد شیرین و رامتین بود که صدای زنگ حیاط برخاست  .شایان برای گشودن در رفت و لحظاتی  . دیگر برگشت  :آقا جون با شما کار دارن
 . آقاجونم را دیدم که به سمت در رفت و به صحبتم با فرانک در مورد لباس برای جشن عقد ادامه دادم
 .... آقاجون به درون برگشت  :باید برم بیرون  ...یه کاری برای یه بنده خدا پیش اومده
 . به درون ساختمان رفت  .این برای کسی عجیب نبود  ...حاج منصور را همه می شناختند  ...دستی به خیر داشت
با برداشتن کتش یک خداحافظی سرسری کرد و از خانه خارج شد .نگاهم به مادر افتاد به نظرم دلواپس آمد  .وقتی به درون و نزد او رفتم متوجه شدم که با منزل پدر بزرگ تماس گرفته تا از سلامتی آنها مطمئن شود  ...پس از آن که از جانب پدر و مادرش خیالش رحت شد چهره ی مهربانش رنگ آرامش همیشگی را به خود گرفت  .و خیال من هم بابت  . نگرانی او راحت شد
 ... ؼافل از اینکه ناراحتی بزرگ و باور نکردنی در راه است 
با صدای گریه ی مادر بیدار شدم  ...زودتر از همیشه هوشیاری ام را به دست آوردم و هراسان از اتاقم بیرون آمدم  .... مادر با چشمانی اشکبار رو به روی پدر ایستاده بود  ...شایان و شیرین هم با نگرانی گوشه ای ایستاده بودند  ...هاج و  .... واج به آنها نگاه می کردم  ...چه شده بود ؟ مادر چرا آن وقت صبح آماده ی بیرون رفتن بود ؟  ....چادر  ...چمدان
 با صدایی که از خواب گرفته بود گفتم  :چی شده مامان ؟
با چشمان زیبای اشک بارش نگاهم کرد  :از آقاجونت بپرس  ...بپرس ببین کجای دنیا اینجوری جواب محبت آدمو می دن ؟ جواب اعتمادم  ...جواب یه عمر جون کندن تو خونه ای که ذره ای برام ارزش قائل نیستن  ....خونه ای که جوونیمو به  .... پای مردش ریختم
اشک هایش سیل آسا می بارید  ...من نمی دانستم او از چه چیز حرؾ می زند  ..مادر هرگز اینگونه با آقاجون صحبت  نمی کرد  ...آقا جون با آن هیبت و جذبه چرا سر به زیر دارد ؟ چرا اینقدر شرمنده به نظر می رسد ؟
 نگاه ترسانم را به پدرم دوخت  :چی شده آقا جون ؟ مامان چی می گه ؟
 .... آقا جون همانطور که نشسته بود و سر به زیر داشت نگاهی به من انداخت اما حرفی نزد
 ... مامان گفت  :شهرزاد  ...من دارم می رم خونه ی بابایی  ...اگه می خوای برو شهره رو بیدار کن با هم بریم
 به شیرین نگاه کردم  :شیرین چی شده آخه ؟
او با گریه به اتاقش رفت  .و من مبهوت به شایان چشم دوختم  ...او نیز بی حرؾ از خانه خارج شد  ...مادر بار دیگر  ... نگاهم کرد  :زود باش دیگه  ..اگه می خوای بیای سریع آماده شو
بی حرؾ به اتاقم رفتم  ....به سرعت آماده شدم و به سراغ شهره رفتم  ..آنقدر شیرین و راحت خوابیده بود که دلم نیامد بیدارش کنم و او را نیز همانند خود پریشان و سردرگم کنم ... .ما که به جای دوری نمی رفتیم  ....شهره می توانست به  ... دنبالمان بیاید
 مادر با دیدنم گفت  :شهره نمیاد ؟
نگاهم محو اشکهایش بود  ...چشمان درشت و کشیده اش در آن حالت هم خیلی زیبا به نظر می رسید  ...دلم به حالش  ... سوخت
بی آنکه منتظر پاسخ من باشد از خانه خارج شد  ...پدر برخاست  :صبر کن محبت  ...بذار بهت توضیح بدم  ...مادر اما  ... ...مادر اما محبت همیشگی نبود ....دلشکسته بود  ...ناامیدی بر چهره اش سایه انداخته بود
 ... بی توجه به او راهش را ادامه داد
من هم به دنبالش روان شدم  ...طول حیاط را پیمودیم  ...به پنجره ی اتاق تو نگاه کردم  ...کاش می آمدی و با پا در  ... میانی این موضوع را خاتمه می دادی  .اما در آن وقت صبح کسی بیدار نبود
شایان در سکوت ما را به منزل بابایی رساند  ...ؼرق در افکارش بود  ...حتی نتوانست گریه های آرام اما از ته دل مادر  .... را تسکین دهد
 .مادرم پیاده شد و آیفون منزل بابائی رو چند بار پشت سر هم زد
 صدای بابائی رو شنیدیم:کیه؟
 .مادر بؽضش را فرو داد:منم بابا ...محبتم
 ...بیچاره بابائی آن وقت صبح حتما از شنیدن صدای مادرم جا خورد.که آنگونه نامش را صدا کرد:محبت؟ بیا تو بابا
در باز شد.هر سه به درون رفتیم....مادر جلوتر از ما...شایان چمدان او را در دست داشت....نگاهش خیره به زمین بود و  ....اخمهایش در هم
بابائی و مامان جون هر دو سراسیمه به حیاط آمدند...با دیدن چهره ی اشک آلود مادر و چمدانی که در دست شایان بود،با  !نگرانی پرسیدند:چی شده؟
 .مادر در آؼوش مامان جون فرو رفت:اشکهای بی صدا و آرامش تبدبل به هق هقی دردناک شد
 بابائی گفت:حرؾ بزن دخترم چی شده؟حاجی و بچه ها خوبن؟
مادر سر از شانه ی مامان جون برداشت...اشکهایش را پاک کرد:چی بگم؟...بلائی به سرم آمده که قادر به گفتنش  ....نیستم
 ....من بیشتر از هر کس دیگر مایل به شنیدنش بودم


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان باز آوبر چشمم نشین ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 20 اسفند 1393برچسب:, | 12:50 | نویسنده : parya |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • بابل