10

تنم گر گرفت  ...چه بی رحم شده بودی  ...تو می دانستی چقدر می خواهمت  ...چطور می توانستی این حرؾ را به این  . راحتی بر زبان بیاوری ؟ این منصفانه نبود
 نگاه سنگینت هنوز خیره مانده بود به من  :خب ؟ نگفتی ؟
 . از جا برخاستم  :خواهش می کنم درک کن ..من به درسم علاقه دارم .نمی تونم ترکش کنم
 بی احساس نگاهم کردی  :یعنی قید منو می زنی ؟
خدایا چقدر ؼریبه بودی ...نمی شناختمت  .این چه در خواستی بود  .با بی چارگی گفتم  :چرا اینقدر سخت می گیری ؟  دیوونه شدی ؟
 .. با بد جنسی گفتی  :تازه چشمام باز شده  ...تا فردا وقت داری بهم جواب بدی
 بر گشتم و در کنارت نشستم  :آخه  ...گیرم که قبول کردم  ...جواب مامان بابا مو چی بدم ؟
 . ــ جواب اونا با من  ...جواب منو بده
 ... از ناچاری اشک در چشمانم نشست  :اینطور که نمیشه  ..لا اقل بذار امسال تموم بشه
 ... ــ همین که گفتم  ...از فردا دیگه نمی ری
 .. دستم را روی دستت گذاشتم  :خواهش می کنم صفا  ...به فکر منم باش
 ... ــ به فکر هر دومونم
 ــ آخه چه نفعی داره مدرسه نرفتن من ؟
 باز هم خیره شدی به چشمانم  :نمی دونی ؟ می خوای برات توضیح بدم ؟
اشک هایم چکید  ...نمی خواستم چیزی بشنوم  ...می دانستم هر چه هست به آن اتفاق لعنتی ربط دارد  .نمی خواستم بیش  . از این خوردم کنی  .به سمت در رفتم که گفتی  :خوبه  ...خودت متوجهی چرا ازت می خوام
 ... بی آنکه پاسخت دهم اتاقت را ترک کردم
اشکهایم همچنان روان بود  ...چه خوب که همه منزل عمو بودند  ...و عمه یا پدرت نبودند که متوجه حال خرابم بشوند  . به حیاط رفتم  ...سعی کردم اشک هایم را پس بزنم اما بی فایده بود دلم پر تر از آنچه بود که فکر می کردم ..من کجا و  تاب بی مهری تو کجا ؟
 ! نمی خواستم به خانه ی عمو بروم  .با آن همه اشک بی پروای بی اراده می رفتم چه کار
قبل از اینکه از پله های خانه مان بالا بروم رامین را که از خانه شان خارج شد دیدم  .رو گرفتم که صدایم کرد  .پای  سست کردم  .صدایش را شنیدم  :مگه نمیای ؟
 ... نگاهش نکردم  :نه  ...درس دارم
 با کمی تامل خودش را به من رساند  :شهرزاد ؟
 به طرفش برگشتم  .متعجب چشم به صورتم دوخت  :چرا گریه می کنی ؟
 و خودش جواب داد  :خب  ..شاید با صفا حرفت شده  ..آره ؟
 ... سرم را پایین انداختم  :ببخشید من حالم خوب نیست
و از او فاصله گرفتم و با گامهایی سریع از پله ها بالا رفتم و نگاه او را به دنبال خود کشیدم  ...چه می گفتم ؟ نمی توانستم  از بی رحمی تو حرؾ بزنم  ...که باور می کرد ؟
به اتاقم رفتم  ...بی آنکه چراغ را روشن کنم روی تخت دراز کشید  .هق هق خاموشم را آرام رها کردم  ...گوش اتاق پر  ... شد از صدایم
تلفن که زنگ زد به ناچار با تصور اینکه ممکنست مادر باشد با همان حالت درازکش گوشی را برداشتم و سعی کردم  صدایم را صاؾ کنم  :بله ؟
 ــ شهرزاد دلم نمی خواد تو زندگیت دخالت کنم اما نگرانتم  ...چت شده بود آخه ؟ اون اشکا واسه چی بود ؟
صدای رامین را که شنیدم اشکهایم باز هم باریدن گرفت  ..کاش می توانستم از او کمک بخواهم  ..در این صورت تو را  . چه می کردم  ...حتما شاکی می شدی
 . بیچاره من
 ... ــ نه رامین چیز مهمی نیست  ...نگران نباش  ..ممنون که به فکرمی
 ــ مطمئن باشم ؟ کمکی از دستم بر نمیاد ؟
 ... دودل شدم  ...شاید می تونست با توحرؾ بزند
 ... ــ رامین  ...من
 ... در اتاقم به شدت باز شد  ...از جا پریدم  ...به درون آمدی ...گوشی تلفن از دستم افتاد
 با نگاهی مشکوک جلو آمدی  :با کی حرؾ می زدی ؟
زبانم بند آمده بود  ...این چه کاری بود ؟ جلو آمدی و گوشی را برداشتی  ...حتما صدای رامین را شنیدی که اخم کردی  : رامین تویی ؟ کاری داری ؟
 . کمی سکوت  :نه  ...می گه حال ندارم  ...آره  ..حرفمون شده اما حلش می کنم  ...نه ممنون
 گوشی را محکم کوبیدی  :رامین خان بدون شما تاب نمیارن ؟
 با ناباوری و بهت نگاهت می کردم  ...حالا دیگر نوبت بد بینی به رامین بود ؟
 ... ــ این چه حرفیه ؟ منو تو حیاط دید که گریه می کردم  ...پرسید جوابشو ندادم  ...الانم
 . ــ ؼلط کردین هر دو تون  ...شهرزاد تو هنوز اون روی منو ندیدی  ...نذار بیشتر ز این به سرم بزنه وگرنه بد می بینی
با حسرت نگاهت کردم  ...دلم برای صفای خوب و آرامم تنگ شده بود  ...او که نمی دانستم چطور و از کجا باید دوباره  . پیدایش کنم
رو به رویم ایستادی  :ببین شهرزاد ...من نمی خوام درستو ادامه بدی  ..می خوام بعد از ماه محرم و صفر عروسی  بگیریم  ...بریم سر خونه زندگی خودمون  ...می فهمی ؟
ــ نه  ...نمی فهممت صفا  ...چرا اینقد تلخ شدی ؟ من نتونستم ثابت کنم بی گناهم اما این دلیل نمیشه که گناهکارم و تو هر  . طور که بخوای با من رفتار کنی
 عصبی به میان حرفم آمدی انصاؾ نبود خواسته ات  ...من عاشق درس و مدرسه ام بودم  .بدون آن ها احساس پوچی می کردم  .گفتم  :نه  ...قیدشو  ... نمی زنم
 ــ پس قید منو می زنی ؟؟؟
ـ نه  .چرا این جوری منو سر دوراهی قرار می دی ؟ من هم تو رو دوست دارم هم درسم رو  ...از هیچ کدومتون نمی  .. گذرم
 آره ؟ ،  ــ حتی به خاطر من
 ... ــ صفا خواهش می کنم با من اینطور تا نکن  ...من نمی تونم بی مهری تو رو تاب بیارم  ...اذیتم نکن
من دیگه به تو اعتماد ندارم  ...و متاسفانه دوستت دارم و می خوام که این اشتباه رو واسم جبران کنی  ...حرفمو گوش  ، کنی و دیگه به جایی که به طراوت و تارخ مربوط میشه پا نذاری  ...من بی ؼیرت نیستم فقط می خوام بهت فرصت بدم به خاطر سن و سالت  ...شیطنتات  ...نمی دونم هرچه می خوای اسمشو بذار  ...نمی تونم ساده ازت بگذرم  ...قصه ی عشق من یه روز و دوروز نیست که بگذرم ازش و بی خیال بشم ...که البته اینم بگم اولین و آخرین فرصتم هست ...بدون دلگیرم ازت  ...دلمو به دست بیار شهرزاد  ...منم همونقدر می خوامت که منو می خوای  ...اونقدر عزیز که می تونم  . یکبار روی اشتباهت چشم ببندم
 . ــ اما صفا  ...خداشاهده که موضوع اونطور که تو می گی نیست
 . اخم کردی قسم نخور  ...گفتم که می گذرم  .دیگه هم نمی خوام در موردش حرفی بزم یا بشنوم
بر آشفتم  :اما من کوتاه نمیام  ...من  ...تماس نگرفتم من ربطی به اون خواهر و برادر از خدا بیخبر نداشته و ندارم  ... ...  ...این موضوع باید روشن بشه
ــ بس کن  ...می خوای آبرو ریزی بشه ؟ فکر می کنی اگهبقیه بشنون چی می گن ؟ دلم نمی خواد حتی یهدر صد در  . مورد تو اونطوری که نباید  ...فکر کنند
 ... ــ اما این حق منه
این بار فریاد زدی  :ببین  ...نمی خوام ادامه بدی  ...بهتره همه چیزو فراموش کنی و هرچی می گمو بی چون و چرا  .. قبول کنی
 . بؽض آلود گفتم  :هرچی به جز رها کردن درسم و نرفتن به مدرسه  ..خواهش می کنم صفا  ..تو که اینطور نبودی
 .. بلند شدی  :همین که گفتم  ...از فردا دیگه پاتو تو مدرسه نمی ذاری
به سمت در رفتی و در همان حال به سویم نگریستی  :خوشم نمیاد به رامینم نزدیک بشی  ..یا بذاری بهت نزدیک بشه  ... یادت نرفته که بهت گفت خاطرخواهته ؟
 حرفهایت روی قلب کوچکم سنگینی می کرد  ...چرا نمی گذاشتی از خودم دفاع کنم ؟ چرا باورم نداشتی ؟
چاره ای جز پذیرش حرفت نداشتم  ...ترک تحصیل ...من تو را بیش از هر چیز و هر کس دردنیا دوست داشتم صفای خوبم ...تو داشتی اشتباه می کردی  ...آرزویم را از من می گرفتی  ...اما این خللی به دوست داشتن و علاقه ام به تو وارد  . نمی کرد  ...کاش می دانستی  ...کاش
**********************
هرچند سخت بود اما پذیرفتم و دیگر به مدرسه نرفتم  ...روز اول را به ناچار خودم را به مریضی زدم تا مادر در ایم  . مورد چیزی نپرسد :جواب منو بده  ...قید درستو می زنی یا نه ؟

یادم می آید باز هم آمدم و به تو التماس کردم که اجازه دهی به مدرسه بروم اما آنقدر تلخ و بد اخلاق بودی که نتوانستم  . بیش از چند دقیقه تحمل کنم آن همه بی مهری را
خدا رو شکر که فردا جمعه بود و من باز هم توانستم از زیر بار جواب دادن به دیگران شانه خالی کنم  ...با اینکه گفته بودی جواب بقیه با من اما من دلشوره داشتم  ...هر وقت تنها می شدم نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم  ...دلم برای  . مدرسه و مریم و دوستان دیگرم تنگ می شد  ...و به همان نسبت از طراوت بیشتر بدم می آمد
 . تو ام که ظاهرا اصلا برایت مهم نبود من چه حالی دارم خودت را به بی خیالی زده بودی
نمی دانستم قرار است چه جوابی به پدر و مادرم بدهی  ..اگر حقیقت را از نظر خودت به آن ها می گفتی چه  ...نه ...این  . انصاؾ نبود  ...انصاؾ نبود  ...تو همه چیز را بد متوجه شده بودی  ..نباید مرا اینگونه می سوزاندی 
با شنیدن صدای دراتاق با عجله اشکهایم را پاک کردم و رو به پنجره ایستادم  .فکر می کردم شهره باشد اما عطر حضور تو را حس کردم  .برنگشتم  .اشکهایم دوباره تا لب پلکهایم آمده بود  .ایستادنت را درست پشت سرم حس کردم  ...و  . گرمی دستهایت را بر شانه هایم
 ــ شهرزاد ؟
صدایت پس از مدتها مهربان بود  .مرا آرام به سوی خود برگرداندی  ...تاب نگاه کردن به چشمهایت را نداشتم  .دلخور  . بودم  .نگاهم پر از گلایه بود و من دوست نداشتم آنگونه نگاهت کنم
 .. دستت را بالا آوردی و اشکهایی که بی هوا چکیدند را پاک کردی
 ــ نگام نمی کنی ؟
سرم را بیشتر پایین انداختم  .چانه ام را گرفتی و سرم را بالا گرفتی  ...ناگزیر به چشمان مهربانت نگاه کردم  .لبخند  ... محوی به رویم زدی و من  ..چانه ام از آن بؽض سنگین لرزید
 . در آؼوشم کشیدی  :آروم گلم ...آروم باش
دستم را به عادت همیشه دور کمرت حلقه کردم  ...اشکهایم با سرعت بیشتری باریدن گرفت  .موهایم را نوازش کردی  : چرا گریه می کنی ؟
 . سرم رابیشتر در سینه ات پنهان کردم  :خیلی دلم گرفته
 . بوسه ای بر روی سرم نشاندی
 ــ فردا با این چشمای پؾ کرده چه جوری می خوای بری مدرسه ؟
 با شنیدن این حرؾ سرم را به سرعت بلند کردم  :چی ؟
 . لبخندت مهر تاییدی بود بر آنچه گفته بودی و من شنیده بودم
 ــ یعنی  ...می ذاری برم ؟
 خندیدی  :مگه همینو نمی خوای ؟
 .... ــ خب معلومه که می خوام اما تو گفتی
سر شانه هایم را که در دستان گرمت داشتی آرام فشردی و نگاهت را در چشمانم دوختی  :همین که قبول کردی نری  . واسه من کافیه  ...می خواستم امتحانت کنم
 . ناباور به دهانت چشم دوخته بودم  ..دوباره هجوم اشک را در چشمانم احساس کردم
 ــ راس می گی یا اذیت می کنی ؟
 . دوباره خندیدی  :آی قربون این چشمای حیرون  ....راست می گم  .اما شرط داره
 . شرط ؟ باز هم دلم به هم پیچید  ...دلشوره  ...نگرانی به قلبم چنگ انداخت
 ــ چه شرطی ؟
 . اخم به چهره ات بازگشت  :دور این دختره رو خط قرمز بکشی  .باهاش همکلام نشی
ــ خب  ...اینکه مشکلی نیست  ..همین الانم همینطوره  ..من اونقدر ازش بدم میاد که نمی خوام حتی نگاهش کنم چه برسه  . به اینکه بخوام هم حرفش بشم
 ... لبخند کمرنگی زدی  :بسیار خوب  .از فردا می تونی بری  ..ولی وای به حالت شهرزاد ببینم یا بشنوم که
 . به میان حرفت آمدم  :مطمئن باش  ...قول می دم
موهایم را به هم ریختی  :امیدوارم همینطور باشه  ...خب من دیگه می رم  ...خیلی خسته ام  ..این چند روز که تو لاک خودت بودی حسابی به هم ریخته بودم  ...واسه همین نمی خواستم زیاد تو خونه باشم  .الانم که اومدم مادرت گفت تو  . اتاقی و شامم نخوردی فهمیدم که خیلی اذیت شدی
 . خوشحالی ام را با بوسیدن گونه ات نشان دادم  :خیلی خوبی صفا جونم  ..قربونت برم
 ... دوباره در آؼوشم کشیدی  ...پر مهر  
*****************   
 . دوباره روزهایم شاد شد  .نگرانی و ؼصه از دلم پر کشید  .دوباره نگاهت عاشقانه شد
فقط نمی دانم چرا هرگز نخواستی بیش از آنچه خودت فهمیده بودی برایت توضیح دهم  .نخواستی حرفهایم را بشنوی  .و  این کمی دلگیرم می کرد  .از اینکه نمیدانستم واقعا چه در سر داری  ...نظرت نسبت به من عوض شده یا نه ؟
حتی یرای رفتن و آمدن هم مرا آزاد گذاشته بودی  .تنها به مدرسه می رفتم و می آمدم  .و البته سر قولم بودم  .به طراوت حتی نگاه هم نمی کردم و عجیب بود که او هم به طرفم نمی آمد  .مریم هم تعجب کرده بود و مدام می گفت خودش فهمید  ... که مایل به ادامه ی دوستی یا او نیستی  ...واسه همین خودشو بیشتر از این سبک نکرد
 . من اما دلیل این سکوت و دوری را خوب می دانستم  ....روزهای بدی که گذرانده بودم را به یادم می آورد

امتحاناتم که تمام شد زمزمه ی عروسی رامتین و شیرین و البته من و تو هم بلند شد  .مادر مخالؾ بود  .نمی خواست هر دو دخترش را با هم به خانه ی بخت بفرستد  .اما تو بودی که اصرار می کردی  .و همچنین مادرت  .من اما واقعا آمادگی شروع زندگی مشترک را نداشتم  .دلم می خواست با خیال آسوده فقط به کنکور فکر کنم  .همه ی همکلاسی هایم خودشان را برای آن روز آماده کرده بودند  ..من هم آمادگی داشتم اما حرؾ های درون خانه ذهنم را به خود مشؽول می کرد  .. . ... من نمی خواستم به آن زودی از خانه ی پدرم بروم  .هرچند با تو بودن را بی نهایت می خواستم اما
پدر حرؾ آخر را زد  .توافق شد که بعد از کنکور در این رابطه حرؾ ها زده شود  .قرار ها گذاشته شود تا من هم با خیالی آسوده تر به درس هایم برسم  .مادرت ناراضی بود که آن هم با کمی شیرین زبانی و خوش فرمانی از خود راضی  ... کردم
 . تو ام که هرگز بالای حرؾ پدرم حرؾ نمی زدی  .پس می توانستم حواسم را به درسم بدهم
در آن روزها زن عمو می خواست رامین را راضی کند کهبه خواستگاری مریم بروند اما رامین نمی پذیرفت  .گویی فعلا خیال ازدواج نداشت  .همچنان در هم و دلگیر بود  .اما می دانستم هوایم رادارد  .به توجهاتش عادت کرده بودم  ...به اخم و تلخی هایش هم  .و همیشه فکر می کردم اگر رامین با مریم ازدواج کند چه خوب میشود  ..می توانستم همیشه مریم  .. . راببینم  ...رابطه مان از این هم بهتر می شد 
**************   
شبی که فردایش امتحان داشتم آرام و قرار نداشتم  .نمی دانستم چه در پیش دارم  ...خواب به چشمانم نمی آمد  .دلم تو را می خواست  .دوست داشتم به اتاقت بیایم  .تو با حرفهایت مرا آرام کنی  ...نگاهی به ساعت انداختم  .دیروقت بود  .یک ساعت پیش شب بخیر گفته بودی و رفته بودی  ...با این حال پشت پنجره ایستادم و نگاهی به اتاقت انداختم  ...از دیدنت  . لبخندی بر لبانم نشست  .بیدار بودی
تو مرا ندیدی چون چراغ اتاقم را خاموش کرده بودم  .از اتاق خارج شدم و آرام و بی صدا از خانه خارج شدم  .خودم را  به پنجره ی اتاقت رساندم اما قبل از اینکه صدایت کنم موبایلت زنگ خورد  .این وقت شب ؟؟؟
اندکی تامل  ...پاسخ دادی  ....با شنیدن اولین جمله اخم هایم در هم رفت  ...خودم را عقب کشیدم  ...باید مکالمه ات را با  . مهلا گوش می دادم 
*************** 
 ــ چی شده مهلا؟ چرا گریه می کنی؟
 ....... ـــ
 .ــ خواهش می کنم بس کن ....نه نمی تونم این موقع بیام
 .......ـــ
 ....ـــ ای بابا چه ربطی به شهرزاد داره؟ نه الان پیشم نیست
 ..... ـــ
 ـــ نه ....خیلی خب بسه دیگه ...دست بردار مهلا ...مگه بچه ای؟
 .........ـــ
 .ـــ چرا نمی فهمی؟ نمی تونم ....خواستت بی جاست دیگه
 .....ـــ
 .ـــ خیلی خب  ...باشه ...می گم باشه آروم باش ....میام
 !!با شنیدن جمله ی آخرت قلبم به تندی شروع به تقلا کرد ...می رفتی ؟ چطور؟کجا؟
خودم را عقب کشیدم  ....تا تیره ترین قسمت سایه های زیر درختان ....زودتر از آنچه تصورش را بکنم آماده شدی و از  .....خانه بیرون زدی
 از مقابلم که گذشتی بی اراده ...کاملا بی اراده صدایت کردم:صفا جون؟
 ایستادی و مردد به پشت چرخیدی...جا خوردنت از دیدنم تماشایی بود:تو ...اینجا چکار می کنی؟
 نمی دانم ظاهرم حال درونم را چگونه نشان می داد ...به هر صورت سعی کردم لبخند بزنم:کجا می ری نصؾ شبی؟
 .چقدر دلم می خواست صادقانه بگویی ....هر چه که بود مهم نبود ...فقط تو صادق می بودی ....مهم این بود
 به من نزدیک شدی:چرا نخوابیدی؟
چرا جوابم را نمی دادی؟نفس گرفتم:خوابم نمی برد ....به حرفهای آرام بخشت نیاز داشتم.اومدم آرومم کنی،اما مثل  .اینکه ...مزاحم شدم
 لبخند زدی:مزاحم چیه؟چرا اینجوری حرؾ می زنی؟می خوای بریم یه دوری بزنیم؟
 !!نا باور خیره ات ماندم ....پس مهلا را چه می کردی؟
دستت را مقابلم تکان دادی:کجایی شهرزادم؟
 به خودم آمدم:نگفتی کجا می خواستی بری؟
 .ـــ مهم نیست ...نمی رم
 !دلم لرزید ...چرا حقیقت را نمی گفتی؟
 ــ اما برای من مهمه .....بگو نصؾ شبی کجا می خواستی بری؟
 اخم کردی:یعنی چه؟منظورت چیه؟
 ـــ منظورم واضحه صفا ....دلم می خواد بدونم این وقت شب می خواستی کجا بری که نمی خوای بگی؟
 ـــ خب ته تهش یعنی تو به من شک داری؟
 .به تو نداشتم اما از مهلا می ترسیدم ....از او که دلبری را خوب آموخته بود
 ـــ جواب من این نیست .....چرا نمی گی؟
 ....ـــ نمی گم چون تو باید به من اطمینان داشته باشی
 ـــ چرا باید مطمئن باشم؟الان پر از حسهای بدم ....حالم بده ....خوبم کن ....بگو کجا می رفتی؟
 ـــ این حس رو خودت باید از خودت دور کنی....من که تا الان دست از پا خطا نکردم ...کردم؟
 .آه،لحنت طعنه ای تلخ در خود نهفته داشت ....طعنه ای گزنده که قلبم را نشانه رفت
به چشمهایم خیره شدی:همه ممکنه این حس بدبینی رو نسبت به بقیه پیدا کنن ...اما من این حق رو به تو نمی دم چون تا  ....حالا نشده از اعتمادت سوء استفاده کنم
اخمهایم در هم رفت و چانه ام لرزید:منم از اعتماد تو سوء استفاده نکردم ....هیچ وقت ....اما تو به خاطر حرفهای دو نفر  .....دیگه زندگی رو برام جهنم کرده بودی
ـــ اونا مدرک داشتن علیه تو ....حرفشونو باور کردم چون منطقی بود ....تارخ پرینت تلفنشو نشونم داد....بارها از خونه  .....ی شما باهاش تماس گرفته شده بود
 بهت زده تکرار کردم:از خونه ی ما؟پس چرا تا الان چیزی نگفتی؟
ـــ شهرزاد نصؾ شبی دست بردار...گفتم به روی خطای تو چشم می پوشم.گفتم برام جبران کن ...خواستم فرصتت تِ بدم....همش به خاطر اینه که .دوس دارم دردی که به قلبم نشست،با جمله ی آخری که گفتی تسکین نیافت....تصورت از من چه بود؟چرا امشب؟چرا به این فکر نکردی که من فردا صبح امتحان دارم؟امتحانی که آن همه برایش زحمت کشیده بودم ...چرا ذهنم را آنگونه به هم  !!!ریختی؟چرا؟
 ...اشکهایم را پس زدم ...بؽضم را فرو خوردم...نتوانستم حرؾ بزنم ِ نگاهم را از چشمانت گرفتم ...تو دیگر هرگز آن صفای گذشته نمی شدی....هرگز...تو نمی توانستی آن دروغ هائی را ِ ...که درباره ی من شنیده بودی و باور داشتی را فراموش کنی ...نمی توانستی
 ....بؽض آلود گفتم:باشه ....دیگه مهم نیست که باورم کنی یا نه ....الانم هر جا می خوای بری برو
 .به سمت خانه مان راه افتادم
....ـــ صبر کن
 .پشت به تو ایستادم
 ....ـــ نمی خواستم منتی بزارم یا طعنه بزنم ِ  بی آنکه به طرفت برگردم، با صدائی که ارتعاشش .....دست من نبود گفتم:مهم نیست  
با گامهایی سریع پیش از اینکه حرؾ دیگری بزنی از تو فاصله گرفتم  ...دلم اتاقم را می خواست  ..تخت خوابم را و  ... بالشم را که صدای گریه ی بی امانم را که دیگر قادر به کنترلش نبودم در خود خفه کند
خودم را به اتاقم رساندم .در را قفل کردم  ...اشکهایم باریدن گرفت  ...بؽضی که با شنیدن اولین حرفهای تو بر گلویم چنگ انداخته بود در آن چند دقیقه چقدر سنگین شده بود که نفسم به سختی بالا می آمد  .خودم را روی تختم رها کردم و سر در بالشم فرو بردم  ...برای دل خود گریستم  ..برای ؼروری که تو و آن دو ؼریبه به راحتی شکسته بودید و پا بر آن گذاشته بودید  ...بی آنکه بخواهی حرؾ های مرا بشنوی به قضاوت نشسته بودی و به خیال خودت داری به من لطؾ می کنی که چشم بر خطایم بسته ای و نادیده اش گرفته ای  ..حق داشتی منت بگذاری تو چه می دانستی که در بود و نبودت چگونه وفادارت هستم  ..تصورت این بود که فریب تارخ را خورده ام  ..با اوتماس تلفنی داشته ام  ..و چه خوب که تو  ... زود متوجه شدی و مانع از عمیق شدن فاجعه شدی
آه  ..من چگونه می توانستم به تو ثابت کنم که آنگونه که شنیده ای و دیده ای نیست ؟ چگونه وقتی که حتی دلت نمی خواست در آن مورد حرؾ بزنیم  ..تو قضاوت کرده بودی و تصمیم نهایی را صادر کرده بودی  ...دیگر کاری از دست  .. من بر نمی آمد
همه ی بهت و ناباوری ام از این بودی که گفتی تارخ پرینت تلفن را به تو نشان داده  ..درست بوده  ...شماره ی تلفن خانه  مان  ...اما آخر چطور ممکن بود ؟ من که حتی روحم هم از این ماجرا خبر نداشت ؟
 ... از این ها گذشته فکر توجه تو به مهلا داشت دیوانه ام می کرد
آنقدر گریه کردم که چشمهای پؾ آلودم به سختی باز می شد  ...چقدر سخت بود که تو حتی سراؼی هم از من نگرفتی  .. دیدم که به خاطر رفتن به خانه ی عمویت از خانه خارج شدی  ...چه امید عبثی که فکر می کردم به خاطر من نخواهی  ... رفت
تا صبح چشم بر هم نگذاشتم  ..حرفت خیلی برایم گران آمده بود  ...باید به دنبال راهی می بودم که به تو ثابت کنم اشتباه  می کنی ..اما کدام راه ؟
مادر که برای بیدار کردنم برای نماز به اتاق آمد خود را به خواب زدم  ..می ترسیدم با دیدن سر و صورتم پی به حالم ببرد  .پتو را روی سر کشیدم و با تکان دستش حرکتی به خود دادم و با صدای خفه ای گفتم  :باشه مامان خانوم  ..بیدارم  . الان پا میشم
 ... نماز که خواندم آرام گرفتم  ..آرامشی عجیب  ...و چقدر به آن نیاز داشتم
 ... با نگاه در آینه و دیدن چشمانم فکر کردم بهتر است برای خواباندن پؾ چشمانم از یخ استفاده کنم
کمی بهتر شد اما سردرد بدی گریبانم را گرفته بود  ...مسکنی خوردم و برای رفتن آماده شدم هرچند می دانستم که همه ی  . زحماتم هدر خواهد رفت و نتیجه آن نخواهد شدکه آرزویش را داشتم
مادر با دیدنم لبخند زد :دیشب خوب نخوابیدی نه ؟
 ... با دستپاچگی گفتم  :استرس داشتم
 ... ــ قربون چشات برم  ...معلومه که نخوابیدی
 . لقمه ای را که در نایلون پیچیده بود به طرفم گرفت  :خدا بههمراهت  ..مواظب خودت باش  ..برو که صفا منتظرته
 ... پرسشگر نگاهش کردم  .که گفت  :الان تو اتاق بودی اومد و رفت
 . دلم نمی خواست با تو رو به رو شوم  .از تودلگیر بودم  ...اما ظاهرا چاره ای نداشتم
 . چادرم را پوشیدم و از مادر خدا حافظی کردم
در حیاط منتظرم بودی  .با شنیدن صدای پایم به طرفم برگشتی  .سیزی چشمانت طراوت بهار را در خاطر زنده می کرد  .  .لبخند زدی  :صبح به خیر خانوم گل
 . نتوانستم لبخند بزنم بی حس و حال تر از آن بودم که حرکتی به لبهایم بدهم  .از کنارت گذشتم  :صبح به خیر
 . در اتومبیل هم لب از لب نگشودم
 ــ خانومم با من قهره ؟
 جوابت را ندادم  .دستت را روی دستم گذاشتی  :آره خوشگلم ؟ از من دلگیری ؟
 . رو گرداندم و به بیرون چشم دوختم
چه صبح پاک و زیبایی بود اما دل من در آن لحظه خیلی گرفته بود  ...بیشتر از آن که بتوانم به آن همه زیبایی مثل همیشه  . لبخند بزنم  .اخم هایم در هم بود
 ــ شهرزاد ؟
 . چشم هایم را بستم  ...لحن صدایت را دوست داشتم  ...اما خیلی دلگیر بودم
 ــ جواب نمی دی خانومی ؟
 . نه ...نمی خواستم جواب دهم  ...دستم را از زیر دستت بیرون کشیدم
 . ــ بابت دیشب معذرت می خوام  ....نباید اونطوری با تو حرؾ می زدم
 .... حالا که زده بودی
 ... ــ نمی دونم چرا اونجوری برخورد کردم
 . اما من می دانستم  ..می ترسیدی از اینکه من بفهمم برای دیدن مهلا می روی  ..همین عصبی ات کرده بود
 . نفس عمیقی کشیدم و دوباره به تصاویری که به سرعت از قاب پنجره می گذشتند نگاه کردم
 ... ــ مهلا حالش خوب نبود
 به طرفت برگشتم  :واسه اینکه حال اون خوب نبود حال منم گرفتی ؟
 ... نگاهت رنگ سرزنش به خود گرفت  :مجبور شدم برم
ــ واسم مهم نیست  ...دیگه مهم نیست بین تو واون چی می گذره  ...خسته شدم از بس به این فکر کردم که نکنه کاری کنه  ... که عاشقش بشی  ...که منو از یاد ببری
 نگاهم کردی  ...نگاهت رنگ شیطنت داشت  :از یاد ببرم ؟ اونم تو رو ؟؟
خنده ات چه زیبا بود  ...نخواستم محو نگاهت شوم  :اومدم پیشت تا استرسم کم بشه  ...کاری کردی که تا صبح از  ... پریشونی خواب به چشمام نیومد
 . دوباره دستم را گرفتی و نوازش کردی
 ... ادامه دادم  :خیلی برام عجیبه که تو با اون تعصبت چطور وقتی بهت ثابت شد که من با تارخ
دستم را آرام فشردی  :تونستنش راحت نبود  ...خیلی سخت بود  ..بارها تا مرز نخواستنت پیش رفتم  ...اما هربار  ...نمی دونم  ...یه حس قوی مانع می شد  ...نتونستم خواستنت رو فراموش کنم  ..نتونستم از یاد ببرم که چه روزهایی برای داشتنت لحظه شماری می کردم  ...نشد  ...نه اینکه خودم بخوام چشم ببندم رو اشتباهی که کردی  ...نه  ...آن همه عشق خالص و ناب باعث شد به خودت و خودم فرصت بدم  ...شاید اشتباه از من هم بود ..نمی دانم کجای کارم می لنگید که  ... باعث شد در یک برهه از زمان تو از من دور بشی و به یکی دیگه
 ... نفس گرفتی  ...گفتنش برای تو همانقدر سخت بود که شنیدنش برای من
ــ شهرزاد من به خاطر سن وسالت که ممکن بود هرکس دیگه ای هم که جای تو بود چنین اشنباهی کند از تو گذشتم  ..این  . دید حالم را بهتر می کرد  ..راحت تر می تونستم با موضوع کنار بیام
بار دیگر اشک به چشمانم هجوم آورد و سوزشی بی امان را به چشمانم هدیه کرد ...من با همه ی کم سن و سالیم  ..با  . همه ی بی تجربگی و خامی ام آن اشتباهی که تو از آن حرؾ می زدی را مرتکب نشده بودم
دهان گشودم به اعتراض که دستی به صورتت کشیدی  :دیگه در موردش حرؾ نزنیم عزیزم  ...همه رو از ذهنت پاک  . کن  ...من هم دیگه بهش فکر نمی کنم
 نگاهم کردی  :فکر نمی کنیم  ..خب ؟
به خودم پوزخند زدم  ...چرا نمی توانستم فریاد بزنم و بگویم چرا حرؾ خودت را می زنی و دیگر حاضر به شنیدن  ... نیستی ؟ اما خسته بودم  ...خسته از تلاش بیهوده برای اینکه تو را از اشتباه در بیاورم 
********** 
همانطور که حدس می زدم همه ی سوالات برایم ؼریبه بود  ..هیچ کدام را نمی شناختم  ..همه به من دهن کجی می کردند  ..  ...گویی جواب هیچ کدام را در ذهن نداشتم  ...انگار برای اولین بار بود که آن مطالب را می خواندم
دیدن طراوت و یاد آوری خاطرات بدی که با او داشتم مزید بر علت بود  ...حالم از رفاقتی که برایش خرج کرده بودم و  . خنجری که از پشت زده بود به هم می خورد
تا لحظه ی آخر نشستم  ...کمی بهتر شده بودم اما می دانتستم نتیجه با آن چه که می خواستم زمین تا آسمان تفاوت  . خواهدداشت
وقتی از حوضه ی امتحان بیرون آمدم تو را در انتظار دیدم  .نگاه خسته و عصبی ام را از تو گرفتم  .لبخندت رابی پاسخ  گذاشتم  .پرسیدی چطور بود ؟
ــ شاید اگه دیشب برای دیدن تو نمی اومدم رتبه ای رو به دست می آوردم که آرزوشو داشتم  ..اما همه چیز با یه دلتنگی  ... مزخرؾ به هم ریخت
 . سوار شدم
 . سکوت کردی  .فهمیدی بیش از آنچه نشان می دهم خراب و پریشانم
تا خانه برسیم تو نیز ساکت ماندی و من چقدر از این بابت ممنونت بودم  .در حال پیاده شدن گفتم  :می خوای بری خونه  ی عموت ؟
 ــ خونه ی عموم ؟ نه  ..چطور مگه ؟
 ... ــ فکر کردم مهلا حالش خوب نشده داری می ری عیادتش
در را محکم کوبیدم  .فکر نمی کردم به دنبالم بیایی  .اما آمدی  ...عصبی هم بودی  .بازویم را گرفتی  :صبر کن بینم چی  واسه خودت می گی ؟ تو چی فکر می کنی راجع به من ؟؟ هان ؟
بازویم را با خشم از دستت کشیدم  :تو بگو  ...چه جوری باید فکر کنم وقتی نیمه شب بهت زنگ می زنه که حالم خوب  ... نیست و تو ام از خدا خواسته بلند میشی راه می افتی
نگاه همیشه آرامت به تلاطم نشته بود  :فکرتو با این چیزا مسموم نکن  ...اون قلبش ناراحته  ...دیشبم می گفت قلبم درد  ... می کنه  ..بردمش بیمارستان
 ــ چرا تو؟ پدر و مادرش کجا بودن ؟
 ... ــ دلش نمی خواست اونا متوجه بشن  ..می دونی که چقدر روی سلامتیش حساسن
 .. پوزخندی زدم  :پس تو دایه ی دلسوز تر از مادر شدی واسش
 . عصبی شد  :شهرزاد در مورد من اینطوری فکر نکن  ..هم خودت زجر می کشی هم اوقات منو تلخ می کنی
 ــ چرا نباید چیزی رو که با چشم خودم میبینم باور کنم ؟
 ... ــ چون برداشتت ؼلطه  ..تو میبینی که من براش دل می سوزونم فکر می کنی از روی علاقه این کارو می کنم
 ... کلید انداختم و در را باز کردم  :ؼیر از اینم نمی تونه باشه  ...من  ..من دوست دارم اما اگه بدونم پشیمون شدی
 ... برجستگی رگ گردن و پیشانی ات نشان از عصبانیت می داد  :بس کن شهرزاد  ..داری اون روی منو
ــ مثلا چیکار می خوای بکنی ؟ بذار رک و پوست کنده بهت بگم  ..اگه دختر عموتو می خوای همین فردا می تونیم صیؽه  ... رو باطل کنیمو
آنقدر محکم به دهانم کوبیدی که به عقب پرت شدم  ..نتوانستم تعادلم را حفظ کنم  ..و اگر رامین از خانه بیرون نیامده بود  .... معلوم نبودم سرم با چه ضربی به در بر خورد می کرد
از اینکه او ناخود آگاه مرا آنگونه در آؼوش گرفت شرمگین شدم  ...نگاه تو پر از پشیمانی شد و رامین با بهت و ناباوری  ... آرام مرا رها کرد
 به آنی صورتش از خشم گلگون شد  :معلومه چیکار می کنی ؟ چرا دست روش بلند کردی ؟


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان باز آوبر چشمم نشین ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 19 خرداد 1394برچسب:, | 10:58 | نویسنده : parya |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • بابل