8

نمی دانم چرا ازاین آشنایی حس بدی به من دست داد  ....به آشپز خانه رفتم و از آنجا به حیاط نگاه کردم  ...تو را ندیدم  ..... ..اما برادر طراوت کنار شایان ایستاده بود
 واقعا نمی دانستم که طراوت از این کارهایش چه منظوری دارد  ...چرا این نزدیکی را دوست دارد ؟
به سالن برگشتم  ...شیرین مشؽول پذیرایی عده ای دیگر بود که تازه از راه رسیده بودند  .به سوی مریم و طراوت رفتم  ... که در سکوت کنار هم نشسته بودند
 . کم کم روضه خوان شروع می کرد  ...فضایی معنوی به وجود می آورد  ....فضایی دلنشین
چشمان مریم را نم اشک براق کرد اما طراوت  ...بی تفاوت و خونسرد بود  ...همانطور که همیشه بود  ...من اما مثل  . همیشه اشکهایم جاری شده بود
وقتی به خود آمدم که فضای خانه پر شده بود  ...مادرت گفت که برای پخش کردن کاسه های آش به کمکش بروم  ...مریم  ... هم با من آمد  ...اما طراوت با مهلا گرم گرفته بود
 .. " مریم گفت  "کاش این دختره نبود
ول"  "  کن مریم  ..ما به اون چیکار داریم ؟
بااون"  ... "  اخلاقش من نمی دونم تو همچین مجلسی چطور حاضر شده
داری"  ... "  ؼیبت می کنیا  ....می گم به ما چه
 " زن عمو با دیدنمریم آرام گفت  :دوست خوشگلت قصد ازدواج نداره ؟
 "لبخند برلبانم نشست  "واسه رامین ؟
آره"  ... "   ...پسره پاک دیوونه شده  ...شاید بشه از این حال و هوا درش آورد
فقط"  ... "  یه خورده تو خودشه  ..درست میشه  ...ؼصه نخورید  ...مریمم فکر نکنم  ...با مادرش حرؾ بزنین بهتر
 ... در این مورد حرفی به مریم نزدم و گذاشتم به عهده ی بزرگتر ها  ...اگر می خواستند به زودی می فهمید
وقتی برای سری چندم سینی حاوی ظرؾ های آش را آوردی و من برای گرفتنش آمدم نگاهت را مهربان دیدم  ...پر از عشق  ...همان کهمی خواستم بود  ...خیالم راحت شد  .از آمدن طراوت و تارخ ناراحت نبودی  .و مننمی دانم چرا حس  ... می کردم از دیدن او در خانه ناراحت خواهی شد  ...و چقدر خوشحال شدم وقتی به رویم نیاوردی
مراسم پرشوری بود  ...وقتی به انتها رسید خانه در سکوتی ؼریب فرو رفت  ...مریم و مادرش دقایقی پیش رفته بودند و خانواده ی خاله هم عازم رفتن بودند  ..و فقط طراوت بود که به نظر می رسید قصد رفتن ندارد  ...و من هم نمی توانستم  . چیزی بپرسم
وقتی همه رفتند گفت  "راستش من امشب تو خونه تنهام  ..داداشم فکر می کنم رفته باشه  ...آخه قرار بود بره دنبال مامان  ..." بابام که ماشینشون خراب شده بوده  ...اگه اشکال نداشته باشه من
 ... " حدس زدم چه می خواهد بگوید  .دلم برایش سوخت  " ...این چهحرفیه ؟ خب بمون پیش من
مادر حرؾ هایمان را شنید  ...نگاهش به طراوت  ...فرق کرده بود  ...دیگر آن همه اطمینان را در چشمانش ندیدم با این حال به او تعارؾ کرد که بماند  ...و من واقعا متعجب بودم که خانواده ها چقدر می توانند از نظر فرهنگی با هم فرق کنند  . و جالب این بود که طراوت مرا و خانواده ام را گاهی مسخره می کرد
او را به اتاقم بردم  ...مانتو اش رابیرون آورد  ...یک تاپ آستین کوتاه به تن داشت  ...در حالی که پردهی پنجره ی اتاق من بالا بود  ...و هر کس کگه در حیاط بود می توانست او را ببیند  ...خیلی زود پرده را کشیدم ..و فکر کردم من هرگز  . چنین کاری نخواهم کرد
 ... برای گفتن شب به خیر به تو به اتاقت آمدم  ...داشتی پیرهنت را عوض می کردی
 .. " به رویم لبخند زدی  "خسته نباشی گلم
ممنون"  ... "   ...همچنین  ...خیلی زحمت کشیدی
عشقمه"  " اینجور کارا  ....خب چه خبر ؟
طراوت"  ... "  موند خونه
 . ابروهای خوشحالتت که بالا رفت فهمیدم برای تو هم عجیب ست
لبخندی عجولانه زدم وتوضیح دادم که چرا می خواهد بماند  ...نگاهت حرفها داشت با من  ...اما من  ...نمی توانستم  ... درک کنم  ...او یک دختر بود  ...چه آسیبی می توانست به من بزند ؟ چرا نگران بودی ؟ کاش واضح گفته بودی
 ...وقتی وارد اتاقم شدم طراوت را دیدم که پشت میز تحریرم نشسته و با ورودم کشوی میز را بست و به طرفم برگشت
تعجب کردم آنجا چه می خواست؟لبخندی عجولانه زد:ببخش رفتم سر کشو گوشواره و ساعتمو گذاشتم...آخه می دونی ... ...عادت ندارم شبها پیشم باشن
 .....به رویش لبخند زدم:اشکال نداره خوب کردی
 .بعد هم نگاهی به سر تا پایش انداختم:خب بزار یه لباس راحتی بهت بدم با این لباسها که نمی تونی بخوابی
 ِ کمدم را باز کردم بلوز ...شلوار آبی رنگی که گلهای ریزسفید و سرمه ای داشت را بیرون کشیدم:بیا اینا رو بپوش
 .و به سوی در رفتم و تشکرش را شنیدم:راحت باش عزیزم
 مامان با دیدنم گفت:طراوت خوابید؟
 ...ــنه می خواد لباسشو عوض کنه
 ـــ حالا خانوادش خبر دارن اینجا می مونه؟
..سإالی پرسید که خودم هم پاسخش را نمی دانستم.شانه بالا انداختم:نمی دونم ...حتما قبلا بهشون گفته دیگه
با کمی تؤمل گفت:راستش فکر می کنم خانواده ی بی فکری داره که زیاد مسإل نیستن ...اگه اینطوره و او آن قدر آزاده که  ...شب رو هر جا خواست بخوابه مهم نباشه ،دوست ندارم باهاش ارتباط داشته باشی ...مخصوصا که برادر مجرد هم داره
این هم از نظر مامان،که نسبت به او عوض شد ...و نمی دانم چرا هنوز در نظر من همان طراوت ساده و رک بود که  .فقط گاهی به خاطر رک گویی اش ازش می رنجیدم
 ...وقتی واردم اتاق شدم لب تخت نشسته بود .لباس را هم پوشیده بود.گفتم:تو روی تخت بخواب  ...منم این پایین
 ...پتویی انداختم که گفت:نه ،من پایین می خوابم ...دیگه بیشتر از این خجالتم نده ...من اون پایین راحترم
 ...ــ نه عزیزم ...تو همون جا بخواب .و روی پتو دراز کشیدم ...خسته بودم
 ....ــ اما اینطوری
 ...ـــ جون تو دیگه تعارؾ تیکه پاره نکن
 .دیگه حرفی نزد
 دقایقی بعد پرسید:تو از زندگیت راضی هستی؟
 نگاهم را از سقؾ گرفتم و به او دوختم،من تو را داشتم،مگر می شد ناراضی باشم؟
 .گفتم:آره ...هم از خانواده ام  ...هم نامزدم ...هم خودم ....هر چند که شیطونم و زیاد دسته گل به آب می دم
لبخند کمرنگی زد:خوش به حالت ...اما زندگی من خیلی خاکستریه ...همه چی توش مثه یه سایه محو و کمرنگه....خانواده  .... ام  ...خودم  ...آینده ام
با کنجکاوی گفتم:چطور؟
 ...نفسی شبیه به آه کشید:بگذریم ...حرؾ زدن در موردش فایده نداره
هر چند با این کلام دلم به حالش سوخت،اما فکر کردم که ممکنه دوست نداشته باشد که من چیزی از زندگی اش بدانم .پس دیگر چیزی نپرسیدم.و دقایقی بعد ...فکر می کنم زودتر از او از خستگی چشمهایم گرم خواب شد ...و بلند شدن طراوت  ....را از روی تخت حس کردم،اما توان پرسیدن اینکه کجا می رود را نداشتم
********
 .طراوت بعد از خوردن صبحانه با برادرش تماس گرفت تا به دنبالش بیاید
 ....هر چه اصرار کردم برای نهار بماند اصرارم را رد کرد و نپذیرفت
 ....نمی دانم چرا از وقتی که بیدار شده بود در هم بود ...طراوت آن طراوت همیشگی نبود
 ...تا آمدن برادرش در حیاط روی تختهای نزدیک باؼچه نشستیم
 گفتم:انگار حالت زیاد خوب نیست؟
 ....بی آنکه نگاهش را از باؼچه ی نزدیک خانه ی شما بگیرد گفت:چیز مهمی نیست  ...سرم درد می کنه
 .ــ حتما دیشب راحت نخوابیدی ...ببخش اگه جات راحت نبود
 ...سرش را پایین انداخت:این چه حرفیه؟ ....بیشتر از این شرمنده ام نکن
مهلا از خانه ی شما بیرون آمد ،با دیدن ما ..من که نه ...دیدن طراوت لبهایش به لبخند گشوده شد:صبح به خیر طراوت  ....جان
 .فکر می کردم طراوت از دیدن او خوشحال خواهد شد اما بی تفاوت و سرد پاسخش را گفت:سلام ...صبح به خیر
 ....مهلا امد و کنارش نشست:چه خبرا؟دیشب نفهمیدم کی رفتی
 ....ــ راستش نرفتم
از اینکه مهلا آنگونه مرا کم محل می کرد ناراحت شدم...حتی نگاهم نکرد...از جا بلند شدم:خیلی سرده...بیا بریم تو  ...داداشت هم میاد دیگه
 .طراوت گفت:تو برو همینجا خوبه...بابت اینکه زحمتم دادم شرمنده و ممنونم
 ...بی آنکه به مهلا نگاه کنم گفتم:کاری نکردم که اینطور حرؾ می زنی ...خونه ی خودته
 ...همان موقع صدای بوق ماشینی از بیرون به گوش رسید که طراوت گفت:حتما تارخه ...من برم دیگه
خداحافظی کرد و رفت.و مهلا هم در همان حال که بی حجاب بود با او به سمت در رفت.و من دیگر نماندم تا این رفتار  ....ناشایست او را که حتما با آن ظاهر با برادر طراوت روبه رو می شود را ببینم
به خانه ی شما آمدم.فکر می کردم هنوز خواب باشی اما مادرت گفت که برای خرید وسایل پخت نذری آن شب که پلو و  ...قیمه بود به بازار رفته ای
 ...مهلا هم آمد ،بی آنکه نگاهش کنم از کنارش گذشتم تا به حیاط بروم که گفت:عجب داداش خوشتیپی داره دوستت
 ....نگاهی تحقیر آمیز به او انداختم:مبارک صاحبش باشه
 پوزخند زد:صاحبش کیه اون وقت؟
 ...ــ نمی دونم،تو که رفتی آشنا شدی ،اینم می پرسیدی
 ....ــ تو داری می گی ...گفتم شاید خبر داشته باشی
 کاری به تیپ و قیافه و اینکه صاحبش کیه رو ندارم ،  ...ـــ نه من وقتی با یه ؼریبه ی نا محرم رو به رو می شم
 سرخ شدن گونه هایش خبر از خشمش می داد:اگه این طوره چرا بهترینشو تور کردی؟
 .ــ بهترینش خودش منو انتخاب کرد ...از بچگی ..با اجازه
 .رفتم و او را با آنهمه خشم تنها گذاشتم
 به خانه رفتم .مامان پرسید:طراوت رفت؟
 .ــ آره  ..رفت
 ...ــ حس کردم ناراحته
 .پس مادر هم فهمیده بود...گفتم:آره منم حس کردم ...پرسیدم گفت سرش درد می کنه
 .مادر گفت:دختر عجیبیه ...بازم می گم بهتره بیشتر مراقب باشی
 نمی دانم چرا هیچ کس درست و واضح حرؾ نمی زد؟مثلا باید مراقب چی می بودم؟
 ...اینکه ممکنه دیشب که من خواب بودم طراوت
*****
در میان دسته ی زنجیر زن نگاهم روی تو قفل شده بود ....با آن ته ریش و لباس مشکی،چهره ی دلنشینت ،بیشتر از همیشه به دلم می نشست ...نگاه تو هم رد نگاهم را گرفت و در چشمانم نشست ...با همه ی اندوهی که از عذاداری در  ...چهره ات موج می زد،لبخند بر لبانت نشاندی
اشکهایم را پس زدم...خدای من،حس من به تو چیزی فراتر از عشق و دوست داشتن بود...چیزی که با همه ی وجودم ِ  عجین شده بود...وقتی نگاهت را از من گرفتی و ِ  نگاه مشتاق من در ،گذشتی نگاه یک جفت چشم نافذ دیگر قفل  ...شد....چشمهائی که از نگاهشان تنم لرزید
 چرا تارخ اینگونه خیره مانده بود به من؟او کی آمد که من متوجه نشدم؟یعنی طراوت هم با او بود یا تنها آمده بود؟
خیلی سریع عشق و اشتیاقی که از نگریستن به تو در نگاهم مانده بود را پاک کردم و جایش را خونسردی و بی تفاوتی نشاندم...فقط به نشانه ی آشنایی سری تکان دادم که صدای رامین در گوشم نشست:این یارو کیه که اینطوری خیره شدین  به همم؟
 ...رامین بد خلق بود ...قضاوتش منصفانه نبود
 اخم کردم:من خیره شدم؟
ــ می شناسیش؟
 ...نگاهم را گرفتم:به تو ربطی نداره
 ــ شهرزاد عصبیم نکن پرسیدم کیه؟
 ...دیدم دست بردار نیست:برادر همون دوستم طراوته
 ــ همون دختره ی سبک؟
 تعجب کردم:چی می گی واسه خودت؟
ــ شهرزاد بهتره مواظب رفتارت باشی ...اولین باره می بینم به کسی خیره می شی پس اول تذکر می دم بهت ...نمی دونم  ...این صفا چرا کرو شده و نمی بینه
 ....ــ خفه شو رامین ....تو حق نداری به من توهین کنی
از روی چادر بازویم را فشرد:واسه چی حق ندارم؟شوهرت نیستم،پسرعموت که هستم ...هر چی می گم بگو چشم ..الان  ...هم گمشو برو بالا
 ...بؽض کردم چرا او اینقدر تلخ بود؟چرا راجع به من اینگونه حرؾ می زد؟واقعا فکر می کرد که من
دستم را با خشونت از دستش کشیدم و دیگر نتوانستم بمانم.می توانستم جان تو را قسم بخورم که به تارخ آنگونه نگاه  ....نکردم که او می گفت
اشکهایم در حال فروریختن بود و چه خوب بود که تو مشؽول گرداندن سینی حاوی لیوانهای شیر شده بودی، وندیدی که  ...رامین چگونه به من تهمت زد و تحقیرم کرد
 .خودم را به اتاق رساندم.آنجا بهترین جا برای خالی کردن بؽضم بود
 ...دهه ی اول محرم گذشت...روزهای خاصی بود و در ذهن من چون خاطرات خوب با حسهای خوب ماندگار شد
 ....در آن مدت طراوت دیگر به خانه مان نیامد ...مریم و مادرش اما هر شب آمدند
مراسم به خوبی برگذار می شد تا اینکه شب آخر ...که شب عاشورا بود.خانه خیلی شلوغ بود....حیاط پر از جمعیت  ...عزادار بود
ما گوشه ی حیاط نشسته بودیم و به صدای پر از حزن مداح گوش می دادیم ..هر کس در حال و هوای خودش  بود...اشکهایم بی پروا از گوشه ی چشمانم روان بود ...که مریم آهسته به پهلویم زد:شهرزاد این پسره کیه؟
 نگاهش کردم :کی؟
به روبه رو اشاره کرد ..تارخ را نشانم داد ...باز هم خیره به من ...خیلی ؼیر عادی ...دست و پایم را گم کردم ...از  .نگاهش ترسیدم
..برادر طراوته
 ــ خب چرا اینجوری خیره شده به تو؟
 ...ــ چی بگم ..خدا کنه صفا متوجه نشه
 ـــ آره واقعا ...حق داره عصبانی بشه ...این چه وضعشه؟
دوباره به تارخ نگاه کردم .انجا نبود گویی در میان جمعیت گم شده بود ...ناخودآگاه به دنبال تو گشتم ...و تو را آرام و سر به زیر یافتم ...نگاهت به پایین بود و به آرامی اشک می ریختی ...نفس سنگینم را آسوده بیرون فرستادم...چه خوب که  ...متوجه او و حرکت ؼیر عادی اش نشدی
 ..مریم گفت:مثل اینکه رفت ...خواهر و برادر عین همن
 .ــ ول کن مریم نمی خوام در موردشون حرؾ بزنیم
 ...ــ اصلا واسه چی میاد؟به تیپش هم نمی خوره اهل دین و دیانت باشه
 ــ منظورت چیه؟
 .ــ منظورم اینه که مواظب خودت باش ...از نگاهش به تو حس بدی بهم دست داد
حق با مریم بود.همان حس را پیدا کرده بود که خودم داشتم ....کاش به تو می گفتم و فکر نمی کردم بی تفاوتی و کم محلی  ...بهترین راه مقابله با اوست
************ 
 .دیگر او را ندیدم تا هفته ی دیگر ...وقتی که مرا به دبیرستان رساندی و رفتی
.قبل از اینکه وارد مدرسه شوم صدایم کرد:شهرزاد خانوم
 .با شنیدن صدایش به طرفش برگشتم .جلو آمد  .گفتم:سلام
 نگاهش مستقیم به نگاهم بود:سلام ...خوبی؟
 ــ ممنوم ...شما خوبین؟
 ....ــ من که خوبم ...طراوت حالش خوب نیست
 تعجب کردم:خدا بد نده ...چی شده مگه؟
 .ـــ عاشق شده
 یک لحظه از صراحت کلامش جا خوردم ...فقط توانستم بگویم:منظورتون چیه؟
 ...نگاهی به اطراؾ انداخت:می شه خواهش کنم بیای تو ماشین؟اینجا
 ...با عجله گفتم:نه ...الان کلاسم شروع می شه ...ببخشید
 ...ــ زیاد وقتت رو نمی گیرم
 ....ــ گفتم که نه آقا تارخ ...خودم باهاش حرؾ می زنم
 ...ــ فقط چند لحظه ...خواهش می کنم
 .ــ نمی تونم ...معذرت می خوام  ...با اجازه
و به راه افتادم که گفت:پس برات مهم نیست؟
 .ــ کاری از دستم بر نمیاد جز اینکه باهاش حرؾ بزنم
 ...ــ اون به تو حرفی نمی زنه
 ...ــ چرا مگه
ِ  به میان حرفم آمد:آخه ...عاشق نامزدت شده
حرفهایش برایم عجیب بود .گویی که در واقعیت نبوده که آنها را شنیده ام ...ناباور به او خیره ماندم:آخه ...چطور  !!ممکنه؟
 ِ صدای خانوم میری ناظم خشک و بداخلاق مدرسه که گفت:نکویی معلومه داری چکار می کنی؟
 ...با ترس به او نگریستم:سلام خانوم
 .جلو آمد،نگاه مشکوکش اول به من و بعد به تارخ خیره ماند
ِ  تارخ سلام گفت و خسته نباشید و بعد از آن اضافه کرد که برادر طراوت تابان هست و با من آشنایی خانوادگی دارد .و  ...برای گرفتن مرخصی برای طراوت به مدرسه آمده که منو دیده و مشؽول احوالپرسی شده
 ...خانوم میری که آرام گرفت،نفسی آسوده کشیدم،به خیر گذشت
 ...رو به هر دو بااجازه ای گفتم و به درون رفتم
آنقدر ذهنم آشفته بود که متوجه مریم نشدم که مرا به نام می خواند،تا اینکه خودش را به من رساند ...با دیدنم پی به حال  ...بدم برد و با کنجکاوی پرسید که از چه ناراحتم
..اما من نگفتم ...هیچ چیز نگفتم...از او به خاطر اعتمادی که به طراوت کرده بودم خجالت می کشیدم
 ....حق با او بود ...طراوت
************* 
ِ  وقتی به دنبالم آمدی و سوار ماشینت شدم با ِ  نگاه اول فهمیدی که حالم ِ  ... حال هر روز نیست ، نگاه سبزت به چشمانم خیره  ماند:چیزی شده عزیز دلم؟
 ...نگاهم را از نگاهت دزدیدم:نه
 ـــ اما مطمئنم یه چیزی شده ...نمی خوای بگی؟
 ...نگاهم را به بیرون دوختم:چیز مهمی نیست ...با یکی حرفم شده
 .چه می توانستم بگویم؟تو این را باور می کردی؟ ...چون محال بود که به ذهنت برسد که آن یک نفر تارخ بوده باشد
 ـــ سر چی عزیزم؟
 ...ـــ سر یکی دیگه از بچه ها
 ...و چون دیدی برای توضیح کاملا بی میل هستم به حال خودرهایم کردی
 ...گردش هروزه را نخواستم ....دلم رسیدن به خانه می خواست و تماس با طراوت
اما تو سر خوشتر از هر روز بودی ....دلت گردش با مرا می خواست...خریدن گل ...و خوردن یک نوشیدنی داغ در یک  .کافی شاپ
می دانستم همه را برای عوض کردن حال و هوای من می خواهی.اما من...حالم ...هیچ...خوش نبود.طراوت نمی توانست  ...نمک بخورد و نمکدان را بشکند ....من به او اطمینان کرده بودم .و او ِ  نه او حق نداشت ...حق نداشت ِ  عاشق .عشق من شود *******
 ...شماره اش را که گرفتم، تا بخواهد گوشی را بردار حرص خوردم
 خیلی مایل بودم بدانم چرا و چگونه؟
 اگر می خواست در این خانه عاشق شود،مگر شایان یا رامین نبودند؟چرا تو؟
 .گوشی را خودش برداشت.صدای سلام گفتنم را که شنید مکث کرد:سلام شهرزاد
 ـــ بهتری؟
 ـــ بهترم؟ منظورت چیه؟


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان باز آوبر چشمم نشین ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : چهار شنبه 27 اسفند 1393برچسب:رمان,ایرانی,جدید,باز آوبر چشمم نشین,زیبا, | 13:7 | نویسنده : parya |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • بابل